
در زیستبوم فعلی توسعهٔ محصول و دیزاین، با پدیدهای مواجهیم که میتوان آن را «تورم راهحلها» نامید. تیمهای طراحی و محصول، تحت فشار سرعت بازار و فرهنگ چابک(Agile)، ناخودآگاه به سمت تولید سریع خروجیهای ملموس سوق داده میشوند. این یادداشت به واکاوی مفهوم «راهحلگرایی» (Solutionism) میپردازد؛ رویکردی که در آن دیزاینر به جای واکاوی ریشههای یک مسئله، بلافاصله به دنبال یافتن پاسخی تکنولوژیک برای آن است. در این نوشتار استدلال میشود که چگونه این شتابزدگی در «حل کردن»، منجر به پدیدآمدنِ محصولاتِ کارآمد اما غیرمفید میشود و چگونه متدولوژیهای محبوبِ دیزاین، گاهی به ابزاری برای سادهسازیِ خطرناکِ مسائلِ پیچیده تبدیل میشوند. هدف این مقاله، نفیِ ساختن نیست، بلکه دعوتی است به بازتعریفِ نقشِ طراح: گذار از یک «تکنسینِ ارائهدهندهٔ راهحل» به یک «تحلیلگرِ استراتژیک» که تواناییِ زیر سوال بردنِ صورتمسئله را دارد.
در دنیای دیزاین و توسعه محصول، یک پیشفرض نانوشته اما قدرتمند وجود دارد: «حرکت یعنی پیشرفت». ما طراحان اغلب با تعداد صفحات طراحی شده، فیچرهای تحویل داده شده و تسکهای تکمیل شده ارزیابی میشویم. این فضا، ذهنیت ما را به سمتی هدایت میکند که سکون و تأمل را معادلِ ناکارآمدی بدانیم. زمانی که کارفرما یا مدیر محصول با یک چالش کسبوکاری وارد جلسه میشود، ذهن تربیتشدهٔ ما بلافاصله به سمتِ کتابخانهی الگوهای ذهنیمان میرود. هنوز صورتمسئله بهطور کامل تشریح نشده، ما در ذهنمان مشغولِ چیدمانِ اجزا هستیم.
این پدیده که «اوگنی موروزوف آن را «راهحلگرایی تکنولوژیک» مینامد، عارضهای است که گریبانگیرِ بسیاری از فرآیندهای دیزاین شده است. راهحلگرایی به معنایِ باور به این است که هر مسئلهای -از معضلات اجتماعی گرفته تا چالشهای رفتاری کاربر- یک راهحلِ مشخصِ دیجیتال دارد که با کدنویسیِ تمیز و رابطِ کاربریِ زیبا برطرف میشود. اما خطرِ اصلی اینجاست: وقتی ما عاشقِ راهحلهایمان میشویم، چشممان را بر رویِ ماهیتِ واقعیِ مشکل میبندیم. ما ابزارهایی قدرتمند در دست داریم، اما آیا مطئنیم که در حال خراب کردن دیوارِ درستی هستیم؟
یکی از بسترهایی که ناخواسته به راهحلگرایی دامن میزند، درکِ سطحی از متدولوژیهایی نظیر «دیزاین تینکینگ» است. اگرچه فلسفهٔ اصلی این متدولوژی بر همدلی و درک مسئله استوار است اما در اجرا، غالباً شاهدِ یک «تقلیلگرایی» هستیم؛ ما عادت کردهایم که پیچیدگیهایِ درهمتنیدهٔ انسانی و محیطی را در قالبِ ابزارهایی مثل «پرسونا» و «نقشهٔ سفر مشتری» سادهسازی کنیم. البته که سادهسازی برای مدلسازی ضروری است، اما مرز باریکی بین «مدلسازی» و «حذفِ واقعیت» وجود دارد.
وقتی یک طراح با رویکردِ راهحلگرا به مسئله نگاه میکند، مسائلِ چندوجهی را به مسائلِ «تکمتغیره» تقلیل میدهد تا بتواند برای آنها «فیچر» طراحی کند. به عنوان مثال، فرض کنید مسئلهٔ ما «کاهش تعامل کاربران با یک پلتفرم آموزشی» است.
نگاه تحلیلی: ممکن است ریشه را در کیفیت محتوا، انگیزه درونی کاربر، یا حتی عدم نیاز واقعی کاربر به آن آموزش خاص جستجو کند.
نگاه راهحلگرا: سریعاً نتیجه میگیرد که «اگر سیستم گیمیفیکیشن اضافه کنیم و به کاربر بج بدهیم، مشکل حل میشود».
در اینجا، دیزاینر به جایِ حلِ ریشهایِ بیانگیزگی، صرفاً یک مکانیزمِ شرطیسازیِ رفتاری را به سیستم اضافه کرده است. این راهحل ممکن است در کوتاهمدت متریکها را تکان دهد، اما در بلندمدت، مسئلهٔ اصلی همچنان پابرجاست. ما در این فرآیند، «نشانه» را درمان کردهایم، نه «بیماری» را.
مبحث دیگری که نیازمندِ نگاه انتقادی است، وسواسِ صنعتِ ما بر روی مفاهیمی مثل بدون اصطکاک بودن و سهولت استفاده است. ما تلاش میکنیم تا هرگونه اصطکاک را از سر راه کاربر برداریم. اما آیا همیشه حذفِ اصطکاک به نفعِ کاربر است؟
راهحلگرایی باعث میشود ما کیفیتِ دیزاین را صرفاً با معیارهایِ کمی و عملکردی بسنجیم: «چقدر سریعتر؟»، «چقدر راحتتر؟». اما تفکرِ انتقادی ما را وادار میکند بپرسیم: «به چه قیمتی؟». طراحیِ محصولاتی که با استفاده از الگوهای روانشناختی، کاربر را به انجامِ رفتارهای تکانشی تشویق میکنند، اوجِ راهحلگراییِ بدونِ اخلاق است. ما راهحلهایی میسازیم که خرید کردن، اسکرول کردن و مصرف کردن را ساده میکنند، بدون اینکه بپرسیم آیا این سادهسازی در راستایِ رفاهِ واقعی کاربر است یا صرفاً در خدمتِ متریکهای تجاری؟
زمانی که یک طراح تمام تمرکز خود را بر «چگونه انجام دادن» میگذارد -چگونه دکمه را جذابتر کنم، چگونه مسیر را کوتاهتر کنم- فرصتِ اندیشیدن به «چرایی» را از دست میدهد. اینجاست که دیزاین از یک دیسیپلینِ حل مسئله، به یک ابزارِ آرایشی برایِ پوشاندنِ خلاءهای استراتژیک تبدیل میشود.
شاید ریشهٔ بسیاری از این رفتارهای شتابزده، روانشناختی باشد. مواجهه با یک «مسئلهٔ حلنشده» اضطرابآور است. ابهام ترسناک است. در مقابل، ارائهٔ یک موکاپ یا پروتوتایپ، حسِ کاذبِ اطمینان و کنترل را به ما و ذینفعان پروژه میدهد. مدیران محصول عاشقِ دیدنِ خروجیهای ملموس هستند و طراحان نیز یاد گرفتهاند که ارزشِ کارشان با «پیکسلهای خروجی» سنجیده میشود.
اما بلوغِ حرفهایِ یک طراح در این است که بتواند در برابرِ این فشار مقاومت کند و در فضایِ ابهام باقی بماند. گاهی اوقات، مسئولانهترین پاسخِ یک طراح به یک صورتمسئله، ارائهٔ یک اپلیکیشن جدید نیست بلکه بازتعریفِ مسئله یا حتی توصیه به «نساختن» است. تصور کنید کارفرمایی درخواستِ طراحی یک چتباتِ هوش مصنوعی برای بخش پشتیبانی را دارد. یک طراحِ راهحلگرا بلافاصله به سراغِ طراحیِ اینترفیسِ چت میرود. اما یک طراحِ منتقد ممکن است با تحلیلِ دادههای تماس، متوجه شود که پیچیدگیِ غیرضروریِ فرآیندِ بازگشتِ کالا باعثِ افزایشِ تماسها شده است. در اینجا، راهحلِ درست، اصلاحِ فرآیند (سرویس دیزاین) است، نه ساختِ یک ابزارِ جدید. شجاعتِ گفتنِ اینکه «شما به این فیچر نیاز ندارید»، فضیلتی است که در هیاهویِ راهحلگرایی گم شده است.
ما نیاز داریم تا تعریفِ خودمان از واژهی «دیزاینر» را بازنگری کنیم. اگر نقشِ خود را صرفاً «مجریِ ایدهها» بدانیم، در تلهٔ راهحلگرایی گرفتار خواهیم شد و تبدیل به اپراتورهای ابزارهای طراحی میشویم. اما اگر دیزاین را به مثابهٔ فرآیندی برای «جستجوگری» و «تشخیص» ببینیم، آنگاه تفکرِ انتقادی به جزء جداییناپذیرِ کارمان تبدیل میشود.
توصیهٔ نهایی این نیست که دست از ساختن برداریم؛ بلکه پیشنهاد این است که قبل از باز کردنِ نرمافزارهای طراحی، زمانِ بیشتری را در «فضای مسئله» سپری کنیم. بیایید به جای اینکه فوراً به دنبالِ پاسخ باشیم، کیفیتِ سوالاتمان را ارتقا دهیم. آلبرت انیشتین جملهی مشهوری دارد که میگوید اگر یک ساعت برای نجات دنیا وقت داشته باشد، ۵۵ دقیقهی آن را صرفِ تحلیلِ مسئله و ۵ دقیقهی آن را صرفِ راهحل میکند. به نظر میرسد در دنیایِ دیزاینِ امروز، ما آن ۵۵ دقیقه را فدایِ ۵دقیقهی آخر کردهایم. راهِ خروج از راهحلگرایی، دیرتر دست به ماوس شدن و زودتر فکر کردن است.
من امیرحسین کاسهچی هستم و در مسیر خودم برای پیدا کردن جواب سوالاتم، مطالبی رو که به ذهنم برسه ممکنه برای شما هم جالب و کمککننده باشه باهاتون به اشتراک میذارم.