افراد بسیاری را می شناسم که. صبح ها که از جنوب یا مرکز شهر به محل کارشان در بالای شهر تهران مراجعت میکنند ، هر صبح یک «باید» بزرگ رو در ذهن خود نقش میبندند ( من باید تا چند سال دیگر یک خانه در این محل یا محله های هم تراز بالاشهر داشته باشم ).
اما هیچگاه از خود نمیپرسند این باید را از کجا اورده اند ، نمیپرسند چرا باید یک خانه در فلان محله تهران داشته باشم.
شاید هم میپرسند اما جوابشان : خب باید زندگی خوبی برای خودم و فرزندانم بسازم .
وای بر کسی که یک «باید »را به وسیله بایدی دیگر توجیه می کند . قبلا هم ذکر کردیم در مبانی فلسفه ی غرب تا شرق «بایدها» بر «هست ها» استوارند . من اگر «بایدی» در ذهن دارم می بایست بر یک هست(واقعیت ) استوار باشد .