پسری که در این ساعت سر سفره ی صحبت هایش نشسته اید، حاصل سال ها سرکوب و سرکوفت و سرزنش است. کسی که می خواستند به استخدام رسته های والا در بیاید و در دسته ی آینده سازان باشد، لیکن او سر برید و تن به این استعمار نداد. قصّه ی ساده ایست که از غصّه های سال های پسین بنویسم. آنجا که پاسخ سوالاتم، میان سبزه های سرزمینی سرسبز گم شده بود. و چون پرسشم را از دو مسئول و سرپرست الهی ام پرسیدم، گفتند که سنّت کوتاه است. ساکت شو. درست را بخوان. مشقت را بنویس. براستی که این «مشقت را بنویس» چه مشقّت وار بود! درس خواندم و جایی به صحبت مولایم رسیدم که می گفت: «فقر سبب نقصان دین است.» حس و حال آن سن من بود. فقر در این مَثَل، مِثل همان گنگی های من بود که مانند گرگی، دندان به پوست باور هایم می کشید. ساده تر بگویم سوالات بی جوابم، جواب سایر سوالات را زیر سوال می بردند. اینجا بود که از خودم پرسیدم مرا چه به درس خواندن؟ وقتی که به پاسخ پرسش های خودت نرسی، هر پاسخی که در سرت کردند با سر به زمین می خورد. حال بنشین و تا صبح بگو که آب دو هیدروژن دارد!
از درس خواندن که زده شدم به سمت و سویی رفتم که فقط بنویسم. داستان های شخص خودم را می گویم. نه آن مشق هایی که به ما دیکته کردند و تا کلاس سوم یادمان نداند که تلفظ درستش «مشق» است نه مقش! این شد که جسمم را بی صدا به سرایی می بردم که تنها صدای سکوت به سر وارد می شد. خسته و سراسیمه، قلم در دست می گرفتم و مسائل و مشکلات هر صبح را در وسط کاغذ بدبخت ثبت می کردم.
(امیدوارم از خوندن این تیکه و واج آرایی «س» لذت برده باشین D:)
آثار شکایتم همیشه در نوشته هایم مشاهده می شد. که نتیجه اش هم خشمگین گشتن پدر بود و متبرّک شدن دست و پایم به وسیله ی مشت هایی که نشان از دلسوزی می داد. باید جوهر مرا خشک می کرد تا فردا شب برای ایشان شر به پا نکند. میان اشک ها و شکوه هایم نشانی از شکایت نداشتم. من اشکان بودم. از اشک خدا زاده شده بودم. انتظار خوشی نداشتم. هنوز هم ندارم. من هم مثل تو جایی به دنیا آمدم که خوشی روی خوشی ندارد. شهرت ماله کشی می خواهد. قدرت پارتی می خواهد. ثروت برای از ما بهترون است. جایی که برای رانندگی در اتوبان رویا هایت باید صد ها بشکه ی بنزین همراه داشته باشی. به اندازه ای که شاید جای خودت هم در ماشین نشود. و نتیجه اش چگونه می شود؟ نظر شما در مورد نتیجه ی خردسالی و کودکی و نوجوانی چیست؟ چشم گشایید تا چاکرتان با چنگک چوبی اش چمن را بچیند و چهره ی چرک حقیقت را در چشمه ی چشمانتان جاری سازد. بچه ای که چهچه را همچون قطره ای که از چرم چترش چکیده می شود یاد گرفته، باید به جنگ عقده هایی برود که از بدو چشم گشودنش، چنگیز زندگی اش شدند. بابت لحن تندم واقعا معذرت می خواهم اما، پس از فراز و نشیب های کودکی و نوجوانی، در نهایت، جمیع جوان ها به جامعه ای جذب می شوند که جز جلق زدن هیچ کار دیگری بلد نیستند. جامعه ای که اگر پاک هم باشی به خاک می روی.
نتیجه ی قصّه واضح است. نیست؟ جامعه ای که با خود جنگ دارد. لنگ لنگ می زند و لکه ی ننگی تاریخی ست که ای کاش می شد بی درنگ، این فرهنگ غلط را، فرسنگ ها دور تر، زیر سنگ قبری مدفونش کرد.
روشن بگویم. جامعه ی امروز ما، جامعه ی گاو هاست. ناراحت نشوید. گاو فحش نیست. گاو از لحاظ علم نماد شناسی و رفتاری نماد بی عقلی و دنباله روی احمقانه ست. برای اثبات حرفم این کلیپ زیر را نگاه کنید:
معنی حرف هایم راه فهمیدید؟ عالی ست. حالا بگذارید که قدم را جلو تر بگذارم. این گاو ها، اکثریت جامعه ی خودمان را تشکیل می دهند. گاو هایی که تا در طویله جمعشان کردیم که یادشان بدهیم چگونه رفتار کنند، چگونه فکر کنند، چگونه درست باشند، ناگهان هزاران روزنه از طویله باز شد و گاو های ما مثل گاو! به بیرون رفتند.
برای تثبیت حرف هایم باید یکی از این روزنه ها را به شما نشان بدهم.
همین فضای مجازی!
پاتوق گاو ها و گوساله ها. خیلی قاطع حرفم را میزنم. قضاوت با خودتان! فقط بشمارید که چند نفر تا دیشب می زدند که نفت در بیاید و در عرض یک شب همه برای شجریان، سنتی باز شدند! چند نفر ناگهان اسطوره ی زندگی شان مارادونا شد. چند نفر کورکورانه به دنبال فمینیسم رفتند. چند نفر کارما کارما می کنند بدون اینکه معنی اش را بدانند. چند نفر اقتصاد را تحلیل می کنند در حالی که در نان شبشان مانده اند. چند نفر با خواندن کتاب «بیشعوری» پروردگار اخلاق و رفتار شدند. چند نفر حرف از شورش و پوست اندازی می زنند در حالی که اگر شیر شرابشان را ببندی به صد گناه نکرده اعتراف می کنند. حزب باد. نتیجه ی تمامی این قصه هاست. چه بسا تک تک کسانی این کارها را کردند حالا تغییر جهت داده و مرا تحسین کنند. جامعه ی گاو ها، جامعه ایست که اعضایش مثل احمق ها دنباله روی می کنند و تنها حرکت مفیدشان این است که حنجره شان را صاف کنند. تا صدایی متفاوت تر از بقیه ساخته شود و بیشتر به چشم بیایند. در حالی که اصل حرف، همان حرف بقیه ست و حرف بقیه حاصل فکر هیچ کدامشان نیست!
فقط نگاه کنید. در فاضلابی به نام اینستاگرام ناگهان هشتگ #قضاوت_نکنیم راه می افتد. و سوال من این است: به حرف هایشان فکر می کنند؟ درست است که نباید راجع به شخصی حکم داد و پرونده اش را بست و دهانش را سرویس کرد. اما قضاوت! امکان ندارد قضاوت نکنی. اگر قضاوت نکنی چگونه فرق امام حسین (ع) و یزید را می فهمی؟ اگر قضاوت نکنی که چگونه در گذشته فلان حاکم، شاه، داروغه چگونه رفتار کرده چگونه می توانی الآنت را بسازی؟ مثال می زنم. شاه عباس اول اگرچه موفقیت های بسیاری داشت اما سیاست کور کردن و میدان ندادن به شاهزاده ها را در پیش گرفت و نتیجه اش این شد که پس از او شاه لایقی بر سر تخت ننشست و بعد ها کشور با حمله ی گروه اندکی از بین رفت. شاه عباس را قضاوت نکنم؟ تصمیمش را اشتباه نخوانم و اشتباهش را یادآوری نکنم؟ و الآن هیچکس حق ندارد به حرف هایم ایراد بگیرد. هر چه باشد قضاوت نکنیم! پس کسانی که زیر پرچم این تفکر رفته اند حق ندارند مرا قضاوت کنند!
به پایان قصه رسیدیم. راستش خودمم نمیدونم چطور از معرفی خودم و سختی های نوشتنم به جامعه و... رسیدیم D; اگه خوشتون اومد یا نیومد لطفا در جریان بزارین. اگه ایرادی دیده شد بنویسین و خوشحالم کنین و ممنونم از اینکه تا اینجا خوندین. بعید می دونم دیگه بخوام اینطوری بنویسم و دفعات بعدی فقط داستان می نویسم.
اشکان.م