ویرگول
ورودثبت نام
بادکنک
بادکنکگر مخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی*دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
بادکنک
بادکنک
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

خاک تو سرت مدرسه!

آقا بالاخره و پس از یک عمر بلاتکلیفی، شغل مورد علاقه م رو پیدا کردم! حالا دیگه می تونستم با قلبی آرام و اراده ای استوار برم و دنبال کار بگردم.
یه قدری پرس و جو کردم و فهمیدم که مطابق معمول عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها... این شغل عزیز من نه رشته ی دانشگاهی داره، نه آموزشگاهی هست، نه توی یوتیوب ویدیوهاش هست، هیچی... تنها راه، یافتن یه استاد زبردست و روشن ضمیره! گشتم و پیدا کردم، کجا؟ یه روستای خیلی دور افتاده ... تازه همینطوری هم قبول نمی کردن، معرف می خواستن! معرف رو خداروشکر راحت پیدا کردم، قصاب محلمون عمو آبتین!! می دونم اسمش اصلا مناسب شغلش نیست ولی قیافه و استایلش کاملا سلاخ طور و خط خطیه. ایشون زنگ زد و سفارش ما رو کرد و استاد پذیرفت که منو به شاگردی بپذیره. ایشون گفتن که خیالی نیست بیا، فقط قبلش باید بیای یه مدت اینجا زندگی کنی که اهالی بشناسنت و بتونن بهت اعتماد کنن، پس از تایید همه ... تاکید کردن که همه ... می تونی بیای و آموزش ببینی!!
شاید باورت نشه ولی پاشدم رفتم، یه خونه اونجا اجاره کردم و مشغول زندگی شدم. یه سه ماهی گذشت تا اهالی منو شناختن، یک سالی هم طول کشید که بتونم اعتمادشونو جلب کنم و راضی بشن جای استاد رو بهم نشون بدن و بالاخره در یک روز بهاری، کدخدا طی مراسمی خاص، یه سری ورد و اینا خوند و عین این شوالیه ها با چماقش زد رو شونه هام و یه آبی هم ریختن رو سرم و بعد همه دسته جمعی منو برداشتن بردن کوهستان که به استادم تحویلم بدن!
اولش که استاد گرامی اصلا منو یادش نیومد، رسما داشتم دیپورت میشدم. گفتم بابا من فلانی هستم پارسال زنگ زدم، معرفم عمو آبتین بود ... یادش اومد و برگه ی تحویل منو امضا کرد!! و به اهالی گفت شما برگردید برید روستا تا خبرتون کنم.
حاجی شرمنده من اصلا یادم رفت شغلمو بهتون بگم ... حواس ندارم که ... شغل ما چوپانیه عزیزم، چوپونی می کنیم، پرستار گوسفندان .... چیه؟؟! حالا گوش کن...
اهالی که رفتن استادم منو برد زیر یه تک درخت نشوند، یه چای آتیشی لاتی برام ریخت و گفت: " عزیزم شما سلفژ که بلدی درسته؟!! و اینکه نی با خودت آوردی درسته؟!!" آقا منو میگی؟ گفتم عمو جدی میگی؟ گفت زهر مار، من عموی تو نیستم من انکار توام!! گفتم جان؟! گفت میگم من استاد توام، به من بگو استاد! گفتم چشم. گفت من صد بار به تو نگفتم باید سلفژ بلد باشی؟! گفتم نه، گفت إ؟!! گفتم آره، گفت پس نی هم نداری حتما پس فعلا چایی تو بخور ....
خسته تون نکنم، سه ماه طول کشید که سلفژ یاد بگیرم، بعدش هم یه نی داغون کهنه ی تف تفی داشت که بهم قرض داد. حالا باید نواختن نی رو بهم یاد می داد، یک سال تمام طول کشید. اونم گذشت و قرار شد ازم امتحان بگیره. یه روز صبح زود همه بچه ها رو جمع کرد، منظورم گوسفندا و سگای گله است ... و امتحان شروع شد. اینطوری بود که می گفت یه چیزی بزن همه بشینن، یه چیزی بزن همه دور بزنن، یه چیزی بزن اشتهاشون واشه، یه چیزی بزن که گلاب به روتون حالشون خراب شه و تولید مثل کنن ... خلاصه همه رو زدم و درست هم زدم و قبول شدم، البته با اغماض، چون یکی از گوسفندا خیلی تاچی ماچی نبود تمکین نمی کرد ... جان!؟ آره دیگه همه رو خود استادم بهم یاد داد و چون من هیچ فعالیتی جز تمرین کردن در طبیعت انجام نمی دادم، همه رو یاد گرفتم!
گذشت و منم خوشحال، گفتم ایول بالاخره دیگه می تونم جزوی از گله بشم ... که ناگهان استاد گفتن خب ... حالا باید دوره ی اخلاق رو بگذرونی! مهمترینش هم پرهیز از دروغ بود، چون استاد من بشدت از درس چوپان دروغگو شاکی بودن و معتقد بودن که این پروپاگاندای دشمنان گرگ صفته و حالا یه چوپونی یه جای دنیا یه کاری کرده، چرا آوردینش قصه ش کردین و توی کتاب درسی بچه ها آوردین؟ چرا نسلهای آینده رو نسبت به شغل شریف و استراتژیک چوپانی بدبین می کنید؟! ایشون حتی یه مقاله داشتن که اینو به گرونی قیمت گوشت ربط داده بود که حالا الان جاش نیست شرحش بدم، خیلی  پیگیر هم بودن که درس چوپان دروغگو رو از کتابای درسی دربیارن، حالا نمی دونم تهش چی شد تونستن یا نه؟!!
خلاصه اونم گذروندیم، بعدش کلاس گرگ شناسی بود و شنا و تیر اندازی! گفتم استاد تیر اندازی حالا اوکی، ولی شنا چی میگه وسط کوه؟!! ایشونم گفتن ببند دهنتو و منم با پانتومیم گفتم چشم ...
کلاس های آب و هوا شناسی، روان شناسی حیوانات، گوسفند شناسی پیشرفته، کلیله و دمنه، گرگ های مریخی، گوسفندان ونوسی و عدم چرای بی رویه ی دامها و طبیعت شناسی و ... آقا پنج سال گذشت تا من تبدیل شدم به یه چوپان که نه، یک دستیار چوپان  تراز اول و بدرد بخور!!
استاد یه مراسم گرفت، اهالی روستا رو خبر کرد اومدن کوهستان و مدرکم! رو، به همراه لباس سنتی چوپانی، چماق چوپانی و یک نی حرفه ای بهم اهدا کردن و رفتن ... بعد یهو سکوت شد، فضا غبارآلود و وهم انگیز شد ...
با خودم گفتم حاجی من اینهمه درس خوندم دانشگاه رفتم، کار کردم، ولی یک دونه از چیزایی که اینجا یاد گرفتم رو یادم ندادن که هیچ، کلی هم چیزای ناجور یادم دادن .... ای کاش از بچگی میومدم .... خاک تو سرت مدرسه ... ننگ بر آموزش عالی ...
در هر صورت من حالا دیگه می تونستم کارمو آغاز کنم.
می دونستین چوپانی هم شغل انبیاست!؟
حالا دیگه زندگی تازه آغاز شد ...

چوپاناستادطنزمدرسهگوسفند
۳۱
۱۴
بادکنک
بادکنک
گر مخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی*دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید