کیا بهرامی
کیا بهرامی
خواندن ۳ دقیقه·۳ ساعت پیش

قراره امیدت ناامید بشه...

علی: زندگیه دیگه... یه وقتایی آدم نمیدونه چی بگه. هر کاری تونستی کردی، هر حرفی رو که باید میزدی زدی، اگه صبر لازم بوده صبر کردی، سکوت کردی، بی خیالی طی کردی، دعا کردی، مشورت کردی، همه ی تلاشتو کردی ولی نشده!! یه وقتایی واقعا نمیشه... یه وقتایی قراره امیدت از همه جا ناامید بشه. یه وقتایی باید بدون امید ادامه بدی! ادامه دادن فقط برای ادامه دادن... این یه مرحله ی تازه است، یه کلاس دیگه ای از انسانیته!!
سعید: خب چرا؟! مگه مجبورم ادامه بدم؟ من دیگه حتی نمیدونم چیکار باید بکنم...
علی: نه مجبور که نیستی، میتونی ادامه ندی، میتونی راهتو عوض کنی. از یه مسیر دیگه برو،مثلا میتونی یه مدت یه گوشه بشینی و هیچ کاری نکنی. شاید الان وقتیه که بد نیست با خودت خلوت کنی و ببینی این راهی که انتخاب کردی و تا اینجاش اومدی، اصلا راه درستی بوده یا نه؟ اصلا راه تو بوده یا نه!؟
سعید: بعد از اینهمه سال تازه بیام راه عوض کنم؟ مگه آدم چند بار زندگی میکنه؟ یعنی چیزایی که همیشه می خواستمو دیگه نخوام؟! زندگی همینه دیگه، همه کار میکنن پول درمیارن، چیزایی که میخوانو میخرن، کارایی که دلشون میخوادو انجام میدن و همش همینه دیگه. چیز دیگه ای هست؟!
علی: نمیدونم، شایدم باشه... بستگی داره کجا بخوای بری و دنبال چی بگردی. تو کجا میخوای بری؟
سعید: یه جایی که انقد دغدغه ذهنی نداشته باشم، نون و آبم راحت برسه، تفریحم سر جاش باشه، یه زندگی آروم داشته باشم، خانواده و رفیقای خوب داشته باشم و اونام تو آسایش باشن، همین. بده! ؟ زیاده! ؟ عجیب غریبه! ؟
علی: نه اصلا.... یادمه همیشه همینارو میخواستی ولی نشد که، هر روزم داره بدتر میشه...
سعید: آره نشد، حیف شد، کاش میشد.
علی: اگرم میشد حالت با الان فرق زیادی نداشت...
سعید: بازم ازون حرفا.... حتما میخوای بگی باید برم دنبال معنا و یافتن خود حقیقی و این داستانا... وقتی ازین حرفا میزنی یاد مثل اون گربه هه میوفتم که دستش به گوشت نمیرسید میگفت پیف پیف بو میده...
علی: نه بابا دیگه ازون حرفا پیش تو نمیزنم، خیالت تخت...
سعید: قشنگ ازم قطع امید کردیا.... داداش من الان حالم خرابه یه چیزی بگو شاید ایندفعه موثر بود! الان وقتشه ها...
علی: حرف تازه ای ندارم آخه، حرف همونه! جایی که تو میخوای بری جا نیست، صرفا یه مسیره!! تو هدف و مسیرو باهم قاتی پاتی کردی، داری اشتباه میزنی رفیق. اینم برای بار هزار و یکم! در ضمن اونی که یه خط درمیون پنچر میشه و مشتری ثابت آپاراتیه من نیستم تویی، من شکر خدا حالم خوبه...اینو در جواب مثل گربه هه گفتم که خدا نکرده بدهکارت نباشم
سعید: حالا می مردی اگه جواب نمی دادی!؟ حتما باید به روم میاوردی؟ تو چجوری انقد حالت خوبه لامصب؟ وضعت از منم که بدتره....حاجی گمونم تو اصلا تو باغ نیستی، تعطیلی، گذاشتنت سر کار...
علی: آره شاید.....شایدم تو توی باغ نیستی، بزودی معلوم میشه...
سعید: کی ایشالا!؟
علی: نمی دونم....قاعدتا نباید زیاد طول بکشه، مگه عمر یه آدم چقدره!؟ عجله نکن معلوم میشه...
سعید: نه حاجی، من هنوزم مشتری حرفای تو نیستم.
علی: پس چرا هروقت پنچر میشی میای پیش من؟!
سعید: نمی دونم....تو با بقیه فرق داری، انگار اصلا تو این دنیا نیستی، برام دعا میکنی؟!
علی: ایشالا ایندفعه دیگه واقعا از همه چیز و همه کس ناامید بشی....
سعید: گفتم دعا، چرا نفرین میکنی!؟
علی: نفرین نبود، دعا بود.... تو دعای من دخالت نکن بگو الهی آمین
سعید: یعنی چی!؟
علی: زندگی و اتفاقاتش حواس آدمو پرت میکنن. وقتی از همه چیز و همه کس ناامید میشی، سرت خلوت میشه، حواست جمع میشه، بهتر میبینی، بهتر میشنوی.... درست میشه!! نترس بگو الهی آمین
سعید: میشه نگم؟ من هنوزم مشتری حرفای تو نیستم...
علی: آره میشه، نگو.... هنوز وقتش نشده!


https://vrgl.ir/LUXXc

سعیددعازندگیازون حرفاباغ نیستی
جاش خیلی خالیه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید