لحظه ی تولدت را یادت هست؟! روز مرگت را میدانی چه روزی است؟! نخستین قدمهایت را به خاطر می آوری!؟ آخرین قدمت را میدانی کی خواهی برداشت؟!
من روزگاری را به یاد می آورم که بالای یک درخت عظیم خانه ای داشتم و تنها در آن زندگی می کردم. یادم می آید پدربزرگم همیشه می گفت ما خانوادتا اهل زمین نیستیم و این یک راز بزرگ است. رازی که برای حفظ کردنش آنرا به همه می گوییم، اینگونه باور نمی کنند و نمی فهمند که راز است و از گزندشان محفوظ می ماند!! من هیچگاه پدربزرگم را ندیدم، او سالها پیش از به دنیا آمدن من از زمین رفت و خیال برگشتن هم ندارد. حرفهایش واو به واو در ذهنم حک شده اند. پدرم می گوید او آدم کم حرفی بوده است، سالهای آخر عمرش را هم در سکوت کامل به سر برده، پدرم هم همینطور بود، من هیچگاه با او صحبت نکردم چون او هم خیلی زود از زمین رفت. خود من هم شبیه آنها هستم اما گاهی خیلی حرف میزنم، حرفهای آنها را میزنم... ما خانوادتا اهل زمین نیستیم، اینجا اذیتیم. اینجا جاذبه دارد، آدم را می چسباند به خودش. رهایی سخت است روی زمین!
پدر بزرگم می گفت اینها سختی نیست، لازمست، برایمان خوب است، تمرین است. هزار بار تلاش می کنیم و سرانجام یک بار موفق می شویم و می رویم و دیگر برنمی گردیم. ما خانوادتا اهل زمین نیستیم اما اینجا چیزهایی هست که هیچ جای دیگر پیدا نمی شود. برای همین می آییم، برمی داریم و زود برمیگردیم!! البته به این سادگیها هم نیست، خیلیها گیر می کنند، غرق می شوند و یادشان می رود که ما نیامده ایم که بمانیم، یادشان می رود که از همان تولدمان روشن است که ماندگار نیستیم. روشن است که دست خالی آمده ایم و اگر حواسمان نباشد دست خالی هم خواهیم رفت. من چیزهایی را به یاد می آورم که هیچوقت در زندگیم روی زمین اتفاق نیفتاده اند و اگر کسی بشنود باور نمی کند و به ریشم می خندد.
ولی ما می گوییم، ما رازهایمان را اینگونه حفظ می کنیم! پدربزرگم می گفت رازهایمان را به همه بگو، شاید کسی پیدا شود که او هم به خاطر می آورد، ای کاش به خاطر آوریم که ما خانوادتا اهل زمین نیستیم!!
https://vrgl.ir/yor1b