کیا بهرامی
کیا بهرامی
خواندن ۴ دقیقه·۲۱ ساعت پیش

ما طاقت فهمیدنو نداریم...

کاف: ذهنم به شدت و با سرعت و دقت عجیبی کار می کرد، همه ی ورودی ها رو مو به مو می‌گرفت، تجزیه تحلیل می کرد و نتیجه رو در قالب یه جمله ی کوتاه یا شاید یه اصطلاح یا واژه یا حتی یه مخفف ارائه می داد! اصلا هم براش مهم نبود که چه جور اطلاعاتی رو داره دریافت می کنه، چه با ربط چه بی ربط همه رو مهم قلمداد می کرد و در همه ی رفتارا و گفتارم تاثیرشون میداد!! حس می کردم دمای جمجمه ام به پونصد درجه رسیده، حس می کردم اگه به پیشونیم دست بزنم پوست دستم می سوزه. مغزم داشت ویوانه وار کار می کرد و من هیچ جوره نمی تونستم جلوشو بگیرم...
لام: چرا می خواستی جلوشو بگیری!؟
کاف: برای اینکه تحملش سخت بود، از همه جهت زیر فشار بودم، فکر کن انگار زیر یه وزنه ی چندین تنی هستی یا داری با سرعت پونصد تا حرکت می کنی یا فشار خونت انقدر بالاست که داره رگاتو پاره می کنه! نمی دونی چه حالی بود....
لام: ای وای، چه حال غریبی، باید خیلی ترسناک باشه...
کاف: تازه توی اون وضع باید با آدما هم حرف میزدم و تلاش می کردم که عادی به نظر بیام. با دقت میلیمتری مراقب حرکات و رفتارم بودم. از طرفی هم می دونستم که قیافم اصلا شبیه آدمای نرمال نیست. می دونی بیشتر از همه چی برام عجیب بود؟! اینکه همه چیز به شدت مهم بود، فارغ از من مهم بود! حتی نوع نگاه کسایی که از کنارم رد می شدن و می رفتن هم مهم بود و اثر داشت.
لام: چقدر جالب، اونم برای یکی مثل تو که معمولا هیچکس به هیچ جات نیست، یا لااقل اینطوری وانمود می کنی...
کاف: دقیقا!! اونجا بود که فهمیدم دارم وانمود می کنم که خیلی چیزا برام مهم نیست و این خیلی برام شگفت آور بود، پرهاااااام به طور کامل ریخته بود!! انگار سالهای سال خواب بودم و تازه بیدار شده م و فهمیدم که همه ی اونا خواب بوده، یه خواب طولانی، واااای....
لام: چشمات..... داری گریه می کنی؟!
کاف: آره... گریه ی پر ریزونه...
لام: اشک شوق شنیده بودیم ولی گریه ی پرریزون دیگه خیلی جدید بود! خب...بازم بگو بعدش چی شد؟ دیگه چیا فهمیدی؟
کاف: استادم بهم گفت این اتفاقیه که همیشه ی زندگی داره برای همه مون میوفته، فقط ذهن ما به خاطر اینکه می دونه ما طاقتشو نداریم تقریبا همه شو ازمون مخفی می کنه و ما اصلا متوجه فرایندهاش نمی شیم و فقط نتایج و اثراتشو می تونیم درک کنیم. که البته اونم خیلیاشو متوجه نیستیم که مثلا الان این چه حالیست که من دارم!؟ و حتی بدتر، اصلا متوجه نیستیم که الان یه جوریمون شده..... چه برسه به چراییش...
لام: ایولا..... همون داستان نفس و ناخوداگاه و روان و اینا دیگه آره! ؟
کاف: آره..... حتی یادآوریشم ازم انرژی می گیره
لام: بعد اونوقت همه ی اینا با یه اشاره ی استادت بود؟ مطمئنی چیزی نزدی؟
کاف: آره... اصلا انتظار ندارم باور کنی! من فقط گفتم چقد حال خوبیه که آدم به خوداگاهی کامل برسه، ایشون هم یه چشمه اینطوری نشونم داد و گفت این تازه فقط یه بخش کوچیک از اتفاقاتیه که داره درونت میوفته!! گفت الان ظرفیت فهمیدن بیشتر از اینو نداری.... راست هم میگفت
لام: چجوری این کارو کرد؟! ظرفیتشو نداری یعنی چی؟!
کاف: ولش کن، با حرف زدن چیزی در این خصوص گیرت نمیاد. اصلا قرار هم نبود اینارو بهت بگم نمی دونم چرا گفتم، صحبت سر چی بود؟
لام: اینکه داشتی می گفتی اگه منطق آدما با هم هماهنگ نباشه و هم فاز نباشن...
کاف: آره... در این صورت حرف همدیگه رو نمی فهمن. مثلا تو از بچه می پرسی چرا اون همه شکلات رو خوردی!؟ و انتظار داری که اون در چارچوب ساختار منطقی تو جواب بده، ولی اون در جوابت میگه " خب آخه خیلی خوشمزه بودن"! و صادقانه هم میگه هیچ قصد بدی هم نداره و واقعا دلیلش برای خوردن شکلاتا همین بوده!
لام: ولی این اصلا پذیرفته نیست، یعنی منطقش اعتبار نداره
کاف: برای تو آره ولی برای خودش داره!! اصلا از کجا معلوم که منطق تو حقیقتا معتبره یا مال اون!؟
لام: چی می خوای بگی!؟ باز آسمون و ریسمون؟!
کاف: نه رفیقم، ولش کن، بیا ازین  شکلاتا بخور، خوشمزه ن...




https://vrgl.ir/ffeXI

خودآگاهیانسانزندگیشکلات
جاش خیلی خالیه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید