یه شبی توی پاییز سال 98، وقتی در اوج ناامیدی، بی پناهی، غم و استیصال بودم روی دستم با خودکار نوشتم "U R Brave".
فردا صبح وقتی بیدار شدم، به دستم نگاه کردم و اون نوشته رو، روی ساعد دستم دیدم زدم زیر گریه .. عمیق و بلند و پر از هقهق! انگار خالی شدم ... بعد از اون گریه دیگه هیچ وقت اونقدر حالم بد نشد. همون زمان، وسط همون دوره پر از استیصال و تنهایی و بیپناهی، من بیرون، بین آدمها کلی انرژی داشتم، معاشرت میکردم، کارامو پیش می بردم، کلی فکر می کردم و تصمیم رو به اجرا می رسوندم .. برای خودم عجیبه چطور انقدر تفاوت بین تصویر بیرونی و درونی یه آدم می تونه وجود داشته باشه. اون تصویر بیرونی ریاکارانه نبود. فقط من نمیتونستم واقعیت رنج کشیده و بی پناهم رو دوباره به معرض نمایش بذارم. حس آسیبپذیری زیاد میکردم. حتی از اینکه چطور می تونستم اون ظاهر قدرتمند رو نشون بدم خودم متعجب بودم ...
اون بیپناهی یکی از تلخ ترین چیزهایی بود که در زندگیم تجربه کردم! برای هیچکس حتی دشمن آرزوش نمیکنم. ولی باور دارم از این روزها باز هم در زندگی خواهد بود. تنها چیزی که ازش مطمئنم دوباره توی تاریکی چنین روزهایی، روز دستم مینویسم: تو شجاعی! مطمئنم آسونتر پیش میره.