روزی که رسیدم اینجا برام نوشت: به هفتههای پیش روت فکر نکن. به دو سال دیگهات فکر کن.
هربارز که کم میارم، میترسم، خسته میشم یا دلتنگی قلبمو فشار میده یاد این حرفش میافتم.
یاد روزایی میافتم که رفت. روزی که رسید اونجا و ترانزیت طولانیی داشت و انقدر من پای واتساپ بیتابی کردم که آخر سر مامانش برام نوشت، شماره فلانی دست منه، موبایلشو نبرده. بهت خبر میدم وقتی رسید.
چه شب و روزایی بود. شب رفتنش هرکاری کردم که یه بار دیگه ببینمش و بغلش کنم، ولی نشد. دلمو سپردم به خاطراتش. چند وقت بعدش اون دعوای کذایی پیش اومد؛ اون دلخوری عمیق. انگار همه دلخوریها و انتظارت برآورده نشده، همه اون آغوشها و بوسههایی که توی دلم موند و محقق نشدند رو به یادم آوردند. جالب اینکه ازش خیلیییی دلخور بودم و اون دلخوری هم هیچوقت برطرف نشد ولی ازش متنفر نشدم. ته دلم حس میکردم اشتباهاتش فرصت عاشقی رو ازمون گرفت و بابتش غصه داشتم.
ولی یه روزی… تونستم بخششمش. تونستم خشمم رو فراموش کنم، دلخوری باهام موند و البته حرفهای نزده و رویاهای برآورده نشده .. ولی با هم دوست شدیم.
حالا، این روزا حضور و حرفاش شده اون نور روشنی که هر از گاهی از ته تونل تاریک میتابه و یه کم منو گرم میکنه. گاهی تو تاریکی و تنهایی اشک میریزم ولی چتهامونو میخونم و یه کم دلگرم میشم. دلم میخواست نزدیک بودیم. دلم میخواست میدیدم که خوشحاله و این روزها تنها نیست و از شادیش شاد میشدم ولی خب! ما قصهموندوری و فاصله است. :)
من همیشه باور داشتم توی زمونه مرگ و خون و بیعدالتی و تبعیض و هجرت، عشق ما رو نجات میده و این باور منو این روزها داره نجات میده.
عشق با همه بالا و پایینهاش و غمی که اغلب برامون همراه میاره، نجات دهنده است دوستان.
عشق رو پاس بداریم.