مرگ، این سایه غریبِ همیشه همراه.
اولین نوشته من در ویرگول؛ مدتی است می خواهم بنویسم، طاقچه و چالش کتابخوانی اش، بهانه خوبی شد تا شروع کنم.
هیچکس نیست که با مرگی -که واقعاً مرگ باشد- روبرو شده و بازگشته باشد، این است که همیشه ناشناخته خواهد ماند. مواجهه با مرگ، برای هرکس تجربه ای ویژه خود اوست، نه چندان تعمیم پذیر. هرکس یک طور با هزاران حسرت و شادی درونش، مرگ را می فهمد، یا نمی فهمد. اما خب، خواندن از تجربه های مختلف، به آدم تصویری می دهد و هرچه هم باشد، عمق تجربیات آدم ها به هم وصل است.
به تعبیر یونگ "شخصی ترین چیزها، عمومی ترین چیزها هستند."
من سه کتاب خواندم. در هر کدام، شخصیت از زاویه ای با مرگ رو به رو می شود، متفاوت از دیگری. خواندن این کتاب ها برای من بیشتر مانند نشستن و گپ زدن با انسان هایی دوست داشتنی درباره این اضطراب ازلی و ابدی بشر بود.
با چهار زاویه دید همراه شدم، از نگاه کسی که…
1. از نگاه کسی که عزیزی را از دست داده است. (نینا سنکویچ در کتاب تولستوی و مبل بنفش)
2. از نگاه کسی که ساعت به ساعت به مرگ نزدیک تر می شود. (مریلین یالوم در کتاب مسئله مرگ و زندگی)
3. از نگاه کسی که ساعت به ساعت به مرگ عزیزترینش نزدیک می شود. (ارو یالوم در کتاب مسئله مرگ و زندگی)
4. از نگاه کسی که می خواهد به دیدار مرگ برود و زندگی را از زحمت حضورش کم کند. (نورا سید در کتاب کتابخانه نیمهشب)
از مطالعه این کتابها لذت بردم؛ با مسئله مرگ و زندگی اشک ریختم، با تولستوی و مبل بنفش به آرامش رسیدم و با کتابخانه نیمه شب ایده های متفاوتی درباره زندگی را مرور کردم.
به سه کتاب، در سه قسمت خواهم پرداخت و درباره هر کتاب در چهار بخش خواهم گفت:
1. معرفی کوتاهی از نویسنده و ارتباطش با این اثرش
2. مروری کوتاهی بر کتاب
3. مواجهه خودم با کتاب و نظرهایم درباره آن
4. بخش هایی از کتاب که هایلایت کردم
نکته ای کوتاه پیش از شروع؛ خواندن این کتاب ها برایم ارزشمند بود، نه چون درباره مرگ کنجکاو بودم، یا اخیراً به نوعی با مرگ مواجه شده ام، بلکه چون در برهه ای هستم که سوگ های عمیقی را تجربه می کنم. از دست دادن های زندگی، همه رنگی از مرگ دارند و خواندن از مرگ در این برهه برایم نعمت هایی داشت. با انگیزه هایی غیرمستقیم تر هم می توان از مرگ خواند و استفاده برد!
تاریخدان مشتاق، وکیل بازنشسته، نویسنده چهار کتاب، سه کتاب تاریخی و یک کتاب خاطرهپردازی(memoir)، و خواننده ای حریص!
نینا سنکویچ، زنی آمریکایی است از والدینی اروپایی و مهاجر. شیفتگی او به کتاب ها، موهبتی است که از خانواده به او و خواهرانش رسیده و سال ها بعد در 46 سالگی نجات بخش او در روزهای فقدان خواهرش شده. کتاب تولستوی و مبل بنفش درسال 2011 در گودریدز برای جایزه «بهترین کتاب خاطره نویسی و خودزندگی نامه» از طرف خوانندگان نامزد شد.
آدرس لینکدین، اینستاگرام، مدیوم و گودریدز نینا سنکویچ برای دنبال کردن او اینجا هستند.
نسخه ای که من خواندم: از نشر کوله پشتی، ترجمه لیلا کرد و در بی نهایت طاقچه
نینا سنکویچ حدود 43 ساله است که خواهرش می میرد، پس از سه سال تلاش بی وقفه برای شلوغ نگه داشتن سر و گذر از فقدان آن ماری(خواهرش)، به کنج آشنای قدیمی اش پناه می برد؛ میان کتاب ها. او تصمیم می گیرد برای 365روز، 365 کتاب بخواند و هرروز درباره کتابی که خوانده در سایتش نقدی بنویسد. تولستوی و مبل بنفش درباره آن یک سال است، 356روزی که نینا را به آرامش و صلح با زندگی نزدیکتر کرد و با سوگ آن ماری به صلح رساند.
کتاب از بیست و یک فصل تشکیل شده، هرفصل حول تمی(موضوعی) متصل به سوگ و زندگی میچرخد و گویی هرکدام نکته ای از زندگیست که نینا در این یک سال مرور کرده و ما را هم همراه می کند. متن کتاب، همچون رشته کاموایی است متشکل از سه نوار که به هم پیچیده و آن را شکل داده اند. سه رشته اینها هستند:
به بیانی دیگر، در کتاب از خاطرات کودکی پدر نینا در زمان استالین و روز کریسمس و خانواده ی دور هم، و نینایی که میخواهد یک کتاب کامل هم بخواند، و بخشی از متن کتاب پل استر به روانی و دلپذیری در هم تنیده، در یک راستا حرکت می کنند و در پایان هر فصل سر همه نوارها به زیبایی جمع می شوند.
هرچه کتاب به پیش می رود از فضای رنج سوگ آن ماری به فضای روشنتر و گرمتری می رسد. قلم نینا سنکویچ، نزدیک، گرم و دلپذیر است و ترجمه لیلا کرد همه این ویژگی ها را با روانی و گیرایی اش منتقل می کند و تجربه ای دلنشین به خواننده می دهد.
چند سال پیش معرفی کتاب را از زبان آقای شکوری شنیدم و در گوشه ذهنم ماند، آن زمان سوگ را چندان نمی شناختم و فکر می کردم به خواندنش نیاز ندارم؛ درست هم فکر می کردم. مدتی پیش، حس کردم آن زمان که این کتاب به درد من هم بخورد فرا رسیده! (در گذشته احساس می کردم خیلی قوی هستم، اما فهمیدم فقط رنج بزرگ به خود ندیده بودم!)
بازش کردم و چنان با گیرایی اش همراه شدم، نفهمیدم کِی 20 صفحه جلو رفتم(برایم عدد زیادی بود). کتاب را که باز کردم، انگار با دوستی صمیمی و دل نشین روی مبل نرمی نشستیم و فنجان قهوه در دست، گرم صحبت شدیم! الان هم که می نویسم گویی از دیداری دوستانه می نویسم، نه از کلماتی بر روی کاغذ. تصمیم گرفتم کتاب را نبلعم و عطر خوشش را به سرعت سر نکشم تمام شود؛ خواندنش را بیش از یک ماه کش دادم و چند کتاب در این میان خواندم.
از دید من، کتاب جذاب و گیرا شروع می شود؛ متوجه نمی شوی تو را با خود برده است. میانه کتاب اما به خوبی شروع آن نیست؛ یک سوم اول کتاب غنی تر به نظر می رسد، و دو سه فصل آخر دوباره به خوبی اولی ها می شوند. به این دلیل چنین حسی دارم که ابتدای کتاب، حجم انسانی بودنش بیشتر است؛ روایت به خاطرات و گریزناپذیری سوگ و همچنین نیمه گرم زندگی آمیخته است و آن ها را به هم وصل می کند. هرچه پیش می رویم، فضای کتاب روشن تر و پرشورتر می شود (نوعی سرخوشی مانند فضای رمان آن شرلی)، گویی همه چراغ های خانه را روشن کنی، جذاب به نظر می رسد، مثل تالار عروسی اما دیگر خانه نیست. این سِیر کمی فضایش را از زندگی واقعی دورتر می کرد. این حالت در فصل های پایانی کمرنگ تر می شود. و در کل دلنشینی متن او همواره در کتاب جاری است.
چند درس از این کتاب گرفتم که نکته وار به آنها اشاره می کنم:
(این بخش ها تصویری کلی از کتاب منتقل نمی کنند، فقط پاره هایی کوتاهند، به دید من دلنشین)
از داشتن زندگی ای که ارزش زندگی کردن نداشت می ترسیدم. چرا من لایق زندگی کردم بودم درحالی که خواهرم مرده بود؟ من حالا مسئول دو زندگی بودم؛ زندگی خواهرم و زندگی خودم. لعنتی!
به وعده کانلی اعتماد خواهم کرد: «کلمه ها زنده اند و ادبیات یک گریز است؛ گریزی نه از زندگی، که به سوی آن.»
شاید این گذشته و حال من بود که میتوانست دو تکه وجودم را به هم بچسباند؛تکه ای که نمیتوانست اتاق آن ماری را ترک کند و تکه ای که نمیتوانست با سرعت کافی فرار کند.
جمله ای می یابند که کاملا با عقل جور درمی آید: «دنیای عجیب به راه خود میرود.»