سلام! بی مقدمه ادامه می دهیم:
نویسنده کتاب های داستانی و غیرداستانی برای کودک و بزرگسال، اهل بریتانیا، متولد 1975. کتابهایش رکورددار پرفروش ترین ها بوده اند. فقط کتابخانه نیمه شب به تازگی 9 میلیون فروش را رد کرده است.
مت هیگ در زندگی خود، سالها با افسردگی و اضطراب دست و پنجه نرم کرده است و تجربیاتش در مواجهه با بیماری های روان را با صداقت و گشودگی ای قابل تحسین با مخاطبینش به اشتراک گذاشته؛ چه در زندگی شخصیت های رمان ها، چه در شرح تجربه های زندگی خودش، در ناداستان ها.
اینجا سایت شخصی او را میتوانید ببینید.
نسخه ای که من خواندم: ترجمه محمدصالح نورانی زاده از نشر کوله پشتی در بی نهایت طاقچه
نورا سید، زنی 48ساله، غمگین و افسرده، روزی با چند اتفاق ناخوشایند پشت سرهم مواجه می شود و تصمیم می گیرد خودش را بکشد. او که معتقد است فرصت هایش را سوخته، اشتباهات برگشت ناپذیری مرتکب شده و حضورش هیچ تاثیری در جهان ندارد، مشتی قرص می بلعد و از هوش می رود. او به جهان پس از مرگ نمی رود، بلکه وارد جهانی می شود میان زندگی و مرگ؛ کتابخانه نیمه شب. کتابخانه پر از کتاب هایی است که در آنها داستان های ممکن زندگی نورا، که با هرتصمیم متفاوتش می توانست رقم بخورد، نوشته شده اند؛ بی نهایت کتاب، به همراه کتابی به نام حسرت ها که تمام حسرت های نورا در آن نوشته شده. او به زندگی های متفاوت قدم می گذارد و ناامیدی بارها و بارها او را به کتابخانه بازمی گرداند. در طول کتاب، بینش نورا نسبت به زندگی، مرگ، ارزش ها، ترس ها و هدف هایش به چالش کشیده می شود. کتابی شیرین، ملموس با وجود وقایع ناملموسش و سریع! ساختار کتاب مثل فیلمی است که تدوینی سریع و هیجانی دارد، سرعت انتقال کتاب میان موقعیت ها بدون گیج شدن مخاطب، شگفت انگیز است. از آن کتاب هاست که به دست میگیری و نمی فهمی چقدر جلو رفته ای، کتاب بخش های زیادی دارد که طول های مختلفی دارند، از یک جمله تا چندصفحه، اما هیچ کدام آنقدر طولانی نیست که بروید جلوتر ببینید چندصفحه دیگر مانده تا بخش بعد. و طنز جاری در قلم هیگ را نباید از قلم انداخت. ترجمه جناب نورانی زاده روشن است، با عبارات دقیق و خوانا، و سرعت و طنز متن را با روانی اش دلپذیر می کند.
دنبال کتاب هایی درباره رنج و ناخوشایندی زندگی بودم، دیدم این کتاب تقریبا مرتبط است و خسته شده بودم از بس جزو پرفروش ترین ها دیدمش و با اینکه از کتاب هایی که خیلی دیده می شوند فاصله می گیرم(!) تصمیم گرفتم بخوانمش. ابتدا که کتاب را به دست گرفتم با ورود نورا به کتابخانه حرصم گرفت! خب منم اگه می تونستم برم زندگی های احتمالیم را ببینم می تونستم بهتر زندگی کنم! حس کردم کتاب به شخصیت یک برگ برنده داده اما من می خواستم مواجهه انسان با رنج ها و محدودیت هایش را ببینم، نه کسی که چنین شانسی گیرش بیاید! ولی خب، پیش رفتم!
آنچه این کتاب را برای من در دسته کتاب های مواجهه با مرگ قرار می دهد، رسیدن نورا به نقطه ای است که مرگ را انتخاب می کند، هرچند در اصل کتاب درباره زندگیست، و مگر میشود به این دو جدا از هم اندیشید؟
کتاب از آنهایی است که جمله های زیادی دارد که می خواهی هایلایت کنی! جملات مهمی دارد، هم از آنها که می گویی «آره دقیقا!» هم ازونا که می گویی «ازین زاویه بهش نگاه نکرده بودم!» یا «راست میگیا!». البته یک واقعیت را هم باید گفت که این حالت ها برای کسانی که درباره انسان و زندگی زیاد مطالعه و فکر می کنند و دغدغه شان است، شاید کمتر رخ دهد؛ درواقع شاید این جمله ها برایتان حرف های تازه ای نباشد، اما خواندن آنها در بستری جذاب، یادآوری خوبی است و خلاصه خالی از لطف نیست.
من بیشتر حس می کنم فیلم دیدم تا کتاب خوانده باشم! دیدید صحنه های فیلمی همچون نقاشی بماند؟ حضور نقاشی را همواره حس می کنید و خیره می کندتان. در این کتاب، حس میکردم تدوین را از سینما گرفته و آورده در ادبیات! تجربه لذت بخشی بود، توانایی و مهارت می خواهد جابجایی میان صحنه های زیاد به روانی که انگار تصویرها به هم کات می شوند. اما خب یکم هم حس ادبیاتی اش را از دست می داد برایم.
کتاب دلنشین است و روان، اما آنقدر دوستش ندارم، جمله هایی از کتاب را خیلی دوست دارم اما خودش را نه خیلی خیلی زیاد. شاید با وجود پرداختش به زندگی و معنای زندگی، به دلیل سرعت بالا، آن لمس حضور شخصیت را (that touch) به مخاطب نمی دهد و این از ملاک هایی است که یک کتاب را برای من ماندنی می کند.
اما در مجموع آن را پیشنهاد می دهم. سرگرم کننده است و واقعیت هایی از زندگی را مرور میکند، بدون شعار دادن، و بدون زردگویی و با طنزی از اعماق وجود!
(این بخش ها تصویری کلی از کتاب منتقل نمی کنند، فقط پاره هایی کوتاهند، به دید من دلنشین)
نورا سرش را تکان داد. امیدوار بود بیفتد. سرش را می گفت. امیدوار بود روی زمین بیفتند تا دیگر هرگز مجبور نشود با غریبه ها مکالمه ای داشته باشد.
رو به فضای خالی اطرافش گفت: «دلم براتون تنگ شده.» انگار که روح تمام کسانی که در عمرش دوستشان داشته بود در اتاق همراهش بود.
«واقعا به آدم حالی می کنه، نه؟»
«چی رو؟»
«خب این که میتونی درباره انتخاب هات تصمیم بگیری اما درباره نتایجشون نه. البته هنوز هم پای حرفی که زدم هستم، انتخاب خوبی بود. فقط نتیجه مطلوبی نداشت.»