با درد دوستانم، هر چند اونها نه اینگونه؛
نباشند، ندانند، یا مفاهیم متضاد در من و وجودشان سرشار باشد،
بیشتر از مالِ خودم درد میکشم،
عصبی میشوم به هنگامی که میدانم،
-تو سرحال نیستی.
-روحت خسته شده.
-و جسمت تقلا هایش شنیده میشود.
-و روانت، رنج را میزیستد.
میدانی، این دردیست برای من، از مال ِ خودم هم بیشتر؛
چون
هیچ کار نمی توانم بکنم.
چون کوچیک ترین داشته هایی که دارم، یه آغوش و تسلی ، را هم
زمان و مکان و امکان ازم میگیرد، گونه ای که داشتنش باور ناپذیر میگردد..
زیرا که اینجور زمانه من هم یک آدم اضافی ـَم، که کسی که برای من بهترین است و در سخت ترین روز ها ، وقتی توی تلخی و گسی قهوه فرو رفته ام ، کمکم میدهد و به قهوه ام شیر و شکر اضافه می کند؛
اکنون، در مقابل من هم چاره اش اجرای نمایش درد تظاهر است، تظاهر به یک لبخند..
و بعد، افکارم،
-شاید تو آدم خوب و مناسبی برای زندگی اون نیستی.
-شاید هیچ وقت درست برخورد نکردی و شخصیت زننده ای داری.
-شاید کلی پیکان نقص، که حتما هستن تا باعث بشن این تو نباشی.
و همه و همه اینها.. سخته،
سخت تر از روزی که زنگ زدم بهت و صدام میلرزید و...،
چون اونها درست میشدن،
ولی این شاید های حتمی
و این خستگی ها و... درست نمیشوند..
در نهایت باید بگویم ببخشید.
هر چند با گفتنش، بدنم یاد آور درد ها و خاطرات سوخته رنگم میشود،
اما اکنون اینها مواد معذرت خواهی کردن است...
برای نه شاید هیچ چیز، فی الواقع همه چیز.