به پیچک های آویخته به نرده های پارک خیره شده بودم،با آرامش صدایی در اطرافم،چشمانم را باز کردم..
-به چی خیره شدی؟
+پیچک ، در واقع پی،چک را میگرفتم..
-چی؟
+بنشین کنارم
به محض نشستنش سر بر شانه اش گذاشته و شروع کردم :
-«یکی بود یکی نبود،دخترک گربه اش را نوازش کرد، گربه خرناسه ای کشید و از روی پا دختر بلند شد.دخترک لباسش را تکان داد و مرتب کرد.
در خانه همه چیز مشکی بود،خانه،به تیرگی عادت داشت و تنها لایه هایی از نور های آبی دیده میشد و شاید چند پیچک سبز ِ مرگ آلود آویخته از نرده های پنجره..
اما بانوی قصه ما متفاوت بود، اتاق او ، تیره نبود و بوی مرگ نمیداد...
او لباس تیره ای به تن نمیکرد،هر روز کتابی برمیداشت، با بدن متورمش به حیاط میرفت ، و شروع به خواندن کتاب برای گربه اش "لمعان"میکرد..
-اهای، دختره بلند شو
مکثی کرد، انگار که در لحظه ای همه چیز را فراموش کرده، شقیقه هایش را به حالت زشتی فشار داد، با داد بیشتری حرفش را ادامه داد..
-با تو ام چک، بلند شو ، خانم کارت دارن.
چک، میدانست که زمان، چیزی خوشی برایش رقم نمیزند، بلند شد و لباس سفیدش که مغزی های سبز داشت را در تنش مرتب کرد، گربه اش را هم در باغ آزاد و رها گذاشت.
در اتاق بانو را زد،
میدانست در اینجا و این خانه، کسی با متفاوت بودن آشنا نیست، شاید،دختر در مکان اشتباهی متولد شده بود..
دختر تنها میتواسنت، نپذیرد، تنبیه شود و پوست زیبایش را به تازیانه ها ببخشد و باز تیره هم نپوشد.
و هر دفعه ای که به این اتاق دعوت میشد روایت همین بود..
روز ها را، با پوشیدن پیراهن سبزش، کنار پیچک هایی که مثل سایر جاها نبودند می گذراند..
اما روزی،چک لمعان را جایی پنهان کرد تا در نبودش، کسی کینه اش را روی ان خالی نکند.
و پس از آن صدا های فراخوان به اتاق خانم، به چک نرسید..
پی ِچک را، باید از پیچک ها گرفت...»