ولی انگار هیچوقت مال من نبود.....
ما حتی خودمان هم مال ِ خود، نیستیم
فکر می کنم با فراموش کردنش باید خود را نیز فراموش کنیم.
از بالای صخره پرت شدهایم،
و زمان از حرکت ایستاد.
در میان حال و احوال ماندهایم
به دنبال تلنگر حرکت
اما، ایستاد.
شاید این درد بی درمان است
گویی محکوم شدهایم به حبس ابد
میان اوج و پست، میان حال و احوال
دگر راهی نیست، جز دردِ بی انتها
جز خواب ِ سکوتبار ِانتهای ِدرد.
«-که ما حتی به زمین نخوردیم که اگر میخوردیم، دانه بودیم، رشد بودیم، درختی سبز در پس معرکه دلدار بودیم.
-دلدار؟
-دل دار، دل دارنده، کسی که هنوز مثل ما آن گوهر ِ سرخ را از دست نداده باشد.
و ما آن گوهر سرخ را به دست آب سپرده ایم و خود، بر سر دوری او میگرییم.
-ما کردیم ما کردیم ما کردیم...»
دگر راهی نیست، جز دردِ بی انتها
جز خواب ِ سکوتبار ِانتهای ِدرد.
سکوتی که پایان آن مرگست...مرگی گوارا تر از زندگانی
و زندگانی شریان رسیدن به آن بیش نیست
و خوب زیستن همان خوب رمیدن به سوی مرگ است.
همگان به سوی مرگ قدم بردارند
گاهی آرام و بی صدا، گاهی خروشان ز عصیان
مرده دیدم ولی زنده ندیدم.
همگی در خوابِ مرگ به سر میبریم؟
و شاید که آن لحظه تنها دم های افسونگر بیداری است؟
مرگ تنها افسونگریست که دست یاری میدهد بر آدمی
باشد که دست پس نزنیم.
تا شاید آرامش مارا در آغوش گیرد...
-اما، من اگر دست بگیرم تورا به همان دم های دلیران کهن، تو میآیی؟
-من مدتهاست که رفته ام ...کدام آمدن؟ من تنها عابر بی سایه ای بیش نبودم.