یه روز عادی بود، تا اینکه تصمیم گرفتن کلاس ما رو با یه کلاس دیگه ادغام کنن. از بدشانسی، اون کلاس پر بود از کسایی که فکر میکردن بیاحترامی یعنی باحال بودن. ما ساکت موندیم، ولی یکی از بچههامون طاقت نیاورد و اعتراض کرد. نتیجه؟ معلم به جای اینکه چیزی بگه، برگشت سر خودمون داد زد و شروع کرد مسخره کردنمون.
خب، وقتی میبینی نه معلم حامیته، نه عدالت معنی داره، چیکار میکنی؟ ما تلاش کردیم حقمون رو بگیریم. ولی دبیرمون که انگار فقط بلد بود به جای حل مشکل، مسخره کنه، دوباره تحویلمون نگرفت. ما هم تصمیم گرفتیم کلاسو ترک کنیم. موقع بیرون رفتن، اون بچههای بیادب بهمون گفتن "شرّتون کم"، انگار مشکل از ما بود.
زنگ بعدی دیگه سر کلاس نرفتیم، و مدرسه ترکید. قضیه رسید به دفتر، حق با ما بود، ولی ناظم که بیشتر از هرکسی باید عدالت رو رعایت میکرد، فقط داد زد و حمایتی که نکرد هیچ، روی عصبانیت ما بنزین ریخت. معلم اون کلاس هم طوری رفتار کرد انگار اصلاً هیچی نشده.
معلومه که ما هممون پشت دوستانمون میمونیم.
آخرش مشاور اومد که ما رو راضی کنه، ولی وقتی میبینی یه جمع همکلاسی اینجوری کنار هم وایسادن، دلت نمیخواد کوتاه بیای. اون روز فهمیدیم که کلاسمون از همیشه خودش بهتره، و مهم نیست بقیه چطور برخورد کنن، وقتی آدمای کنارت حاضرن برای هم بجنگن، یعنی تنها نیستی.