تو خوش میسازی و میکوبی، و در تکرار میگویی که بگویم
بدانم
و من هر بار از درگاهت به دورم.
هر دفعه ، یخ میزنم و نسیان، غفلت، و هر نامی که این درد پذیراست می آید و مرا میبلعد، که تو چه هستی که هستی
به سراغ خرده ِ کمال های تو میروم،
و غم زده تر از قبل بر میگردم،
بند هارا رها کرده، محو تو و چگونه نقاشی شدن روحم میگردم.
در خارج مکان و زمان
در فرای آسمان ها، و پست ترین زمین ها
نور ِ خاموشی ِ درد ها
و قادر ِ درمانی،
پایانی، آغازی
و خود ذاتی،
از توست، پیچش پیچک پی پنجره
دنباله روی خورشید
حفره های ماه
و تک تک گره های باز و بسته در ریسمان رسیدن
باز شدنش با توست
و نشدش، با توست
و خواستن و نخواستن
که
تنها برای توست ساختن
یافتن
نوشیدن و فهمیدن
و تسکین
و ترمیم
من، با سبز شدنی مجدد برای روحم،از فقط تو!
پ. ن:ولله علی کل شئ قدیر :))))))))))))))))