این روزها خستم، به حدی که حتی نوشتنم هم نمیاد.
مدت زیادیه که میخوام بنویسم اما مجالی برای ابراز و تمایلی به گفتن دربارهی این مدت نداشتم.
اگر بخوام گزیده گویی کنم، ارتباط عاطفی طولانیم به اتمام رسید و طرف مقابلم شروع کرد به شایعه پراکنی پشت سرم اما:
هر کس بد ما به خلق گوید، ما چهره ز غم نمیخراشیم.
ما خوبی او به خلق گوییم، تا هر دو دروغ گفته باشیم.

منتهی زندگیم بعد اون ارتباط درگیر ماجراهای مهمتر و جدیتر و تاثیر گذارتر شد که فشارش به قلبم آلارم استراحت داد و بله گاهی بزرگسالی اینه که تنهایی وسط روز کاریت بری نوار قلب انجام بدی و سرم بزنی و... بازم برگردی محل کارت.
گاهی هم کارفرمای مهربونیت با تماسهای مداوم از سر نگرانی و پول زدن برات برای مشکل نخوردن حین بیماری، زهر تنهایی رو میگیره.

گفتم کارفرما، بله این کاربر شاغل شده و توی کلینیک روانشناسی کار میکنه، اولین قرارداد و اولین حقوق ماهیانش رو گرفته و خوشحاله بابتش.
راستش دارم حقوق ماه دوم هم میگیرم و خبرش از دهن افتاده :))
من دانشجوی روانشناسیم و قرار داشتن توی این محیط حرفهای برام دلچسبتر از هر کار دیگهایه.

در راستای اینکه از این ترم من دبیر انجمن روانشناسی دانشگاهمون شدم یک سری قرار داد هم بین دانشگاه و کلینیک محل کارم بستم و گمونم به عنوان یه فرد ۲۱ ساله، شبکه ارتباطی خوبی تشکیل دادم.

این ترم منظمتر میرم دانشگاه، حتی وقتی روز قبلش ۱۰ شب رسیدم خونه از محل کارم و صبح فرداش ساعت ۷ ونیم کلاس دارم.
به خودم قول دادم این ترم معدل الف میشم و کتاب هنر درمان اروین یالوم رو برای خودم میخرم.
چنل تلگرامی که با عشق از لحظاتم توش مینویسم هزار نفره شد و قلبی قلبیم بابتش.
این مدت تمام دوستانم منو توی کپسولی از عشق نگهداری کردن که ترک بردارد چینی نازک احساس تنهایی من و الان هم با بغض نوشتمش... .
و بله زندگی مینوازد و نواختنش الان شدیدا باب میل منه.
شاید زین پس هفتگی بنویسم، دلم برای نوشتن و برای شما به تنگ آمده بود عزیزان قلبم... :)