ویرگول
ورودثبت نام
Raha
Raha
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

روز آخر مدرسه|زندانی سیاسی!؟

سلااااام !

هیچ وقت رو در رو باهاتون تو یک پست صحبت نکردم ، گفتم یه نوشته ی متفاوت بگذارم .

تصمیم گرفتم یکی از خاطراتم توی مدرسه که اتفاق افتاده رو تعریف کنم .

پی نوشت اول : اسم و فامیل معلم هارو یک چیز دیگه گذاشتم چون ممکنه راضی نباشند . ولی اسم دانش آموز ها همگی اسم واقعیشونه ، بجز دو نفر .

پی نوشت دوم : قضیه مال همین امسال هست ، یعنی خرداد ١۴٠١ !

________________________________________

هفته ی آخر مدرسه بود و مسلما اون موقع ها کلاسی در کار نبود ، چون امتحانات نهایی داشتیم .

چون کلاس شیشم بودم و هیچ تجربه ای از امتحانات نهایی نداشتم حسابی خرخوانی کردم چون میدونستم اگه یکی ازامتحان هارو گند بزنم فاتحه ام خوانده است .

آخرین امتحانمون ١١ خرداد بود .

امتحان هدیه های آسمانی داشتیم و ازونجایی که من در حفظ کردن تعریفی ندارم ، گفتم از یه هفته قبل بشینم آیه هاروحفظ کنم .

درس ها رو که دوره کردم ، دیدم بابام گوشی ام را آورده .

تعجب کرده بودم آخه بابام گفته بود که گوشی ات رو میگیرم تا اول تیر بهت پس میدم ، بعد فهمیدم واسه یکار دیگه ایگوشی رو آورده و واسه من نیاورده :|

خلاصه ، ازونجایی که خسته شده بودم یکم گفتم گوشی ام رو روشن کنم ببینم تو این چند ماه اخیر چند تا پیام نخواندهدارم .

شونصد تا پیام اومده بود و من فقط پیام آخر تو گروه بچه های مدرسه رو دیدم که می گل ویس داده بود .

می گل گفته بود که بچه ها من کیک پختم و از خانم محمدی (معلم رابط ما)اجازه گرفتم که بعد امتحان یخورده بیشترمدرسه بمونیم و روز آخر مدرسه رو خوش بگذرونیم .

منم که خیلی وقت بود بخاطر امتحان ها تفریح درست حسابی نکرده بودم گل از گلم شکفت و به مامان و بابام گفتم که دیرتر دنبالم بیاین و موافقت کردن .

شب شد و کم کم داشتم می‌خوابیدم که بابام یهو گفت : چطوره روز آخر مدرسه ات هست ، گوشی ات رو ببری سه-چهار تاعکس با دوستات بگیری ؟

منم گفتم : نه بابا گیر میدن شر میشه .

بابام اصرار کرد و اصرار کرد آخر سر من تسلیم شدم و گفتم : همون صبح برو با خانم دولتی صحبت کن و اجازه بگیر ،اگه اجازه داد من میبرم .

از نگاه بابام معلوم بود تو ذوقش خورده ولی گفت : باشه .

________________________________________

صبح رسیدم مدرسه بابام گفت : روز آخر مدرسه هست اجازه میدید رها گوشیش رو بیاره و ازش استفاده بکنه ؟

با کمال تعجب خانم دولتی گفت : آره حتما ، فقط بذارین فعلا گوشی اش دست من بمونه ، امتحان رو بده بعد بیاد بگیره .

منم که تو دلم عروسی بود عین لیمو شیرین ها گفتم : ممنوننن !

و گوشی رو تحویل دادم و رفتم که تو ی کتابخونه با دوستام درس بخوانم .

________________________________________

کتابخانه ی مدرسه یه ما جوری که توی حیاط مدرسه است ولی مثل یه خونه ی جداست ، یعنی دیوار و سقف و فرش داره(خیلی جای باحال و گرم و نرمیه!)

اونجا ما کوسن های بزرگ می اندازیم روی زمین و روش میشینیم و در اکثر مواقع کتاب می‌خوانیم ، جز الان که داشتیم باهمدیگه برای امتحان تمرین می‌کردیم .

یکسری از بچه ها که بدون اجازه تبلت و گوشی آورده بودن و سرشون تو اون بود .

یکسری ها هم با دوستاشون گروهی درس میپرسیدن .

و من با ثنا محرمی کل کتاب رو جوییده بودیم و هی من از اون سوال می‌پرسیدم هی اون از من .

حدود یک ساعت گذشت ، ساعت ٨:٣٠ بود . ما از بس خوانده بودیم گفتیم یخورده استراحت کنیم پس با کوسن هایکتابخانه نشستیم جنگ بالشتی کردیم .

الان میپرسین چرا این همه شیطونی کردین کسی بهتون گیر نداد ؟

عرضم به حضورتون اون روز معلم کتابخانه ی ما نیومده بودن و دختر خانم عباسی نیا اومده بودن(اینجا اسم واقعی شونرو میگم چون خیلی برای کتاب دوست شدن ما زحمت کشیدن و واقعا ازشون ممنونم)

ضحی هم یک سال از ما کوچیکتر بود پس اون موقع امتحان نداشتن و وقتش آزاد بود ، گذاشت هر کاری دلمون بخواد بکنیم... (دم ضحی واقعا گرم:>)

خلاصه دو گروه شدیم ، سر گروه ها کوسن هاشون بنفش بود و دو اعضا یا قرمز بودن یا آبی .

و آغاز نبرد بین کلاس ششمی های غیور ...

________________________________________

زنگ خورد و امتحان رو دادیم . برگه رو صد بار چک کردم که نکنه سوالی رو ننوشته باشم

و برگه رو به معلم مون دادم .

تا برگه رو تحویل دادم به سرعت نور از کلاسمون پریدم تو حیاط و از خوشحالی اینکه امتحان رو عالی دادم دویدم .

خلاصه رفتم تو دفتر و فاز قانون مداری گرفتم و به خانم دولتی گفتم امتحان مون تموم شد و گوشی رو با اجازه برداشتم .

با بچه ها تو حیاط حدود دویست سیصد تا عکس و ویدیو گرفتم .

و دوباره با سها ، حورا ، ثنا ، فاطمه ، نغمه ، حوریا و بچه های دیگه ( که الان حضور ذهن ندارم ) به کتابخانه رفتیم .

بچه ها گفتن رها یه آهنگ از گوشی ات پخش کن فیض ببریم .

منم که تریپ دی-جی رها رو گرفته بودم ، گفتم : ای به چشم !

در کتابخانه رو بستیم و من تمام play-list آهنگ های قری ام رو ، رو کردم . و نشدیم عین آهنگ ندیده ها قر دادیم??

ازونجایی که انسان از خاک درست شدم و خاک هم توش کرم داره و بچه های ما هم از درصد زیادی کرم ریختن تشکیلش دن گفتن بیاین پنجره های کتابخانه رو روش کوسن بذاریم تا بچه های دیگه نبینم چیکار کنیم ( حالا یجوری پنهان کاریمیکردند انگار داشتیم مواد حمل میکردیم :|)

و دردسر از همون جا آغاز شد ...

________________________________________

بچه های دیگه که داشتن مارو از بیرون میدیدن که داریم بالشت هارو می‌ذاریم روی پنجره ، تو دلشون گفتن : حتما اینا یهمخفی کاری می‌کند دیگه ؟ نکته رها الکی گفته من گوشی ام رو با اجازه گرفتم ؟ پس بیاین بریم به ناظممون بگیم تا اینرها رو ادب کنه :|

"دوستان اینارو خودشون پیش من اعتراف کردن(که اینطور فکر میکردن که من بی اجازه گوشی آوردم)"

بعد من به معلم رابط و معاونمون گفتم ، ناظممون رو از قلم انداخته بودم .

این دو نفر که منو میخواستن به خیال خودشون رو بدن(در حالی که اجازه گرفته بودم) گفتن که : ارهههه ، رها یه قانونشکنهههههه ، بدون اجازتون گوشی آورده !

ناظممون هم که خبری نداشتند فکر کردن خبری است رفتن به خانم ملاصدری گفتن که منو پیگیری کنن .

________________________________________

منم که از خدا بی خبر ، از کتابخانه رفته بودم تو کلاسمون تا با بچه ها کیک می گل رو بخوریم و کلی عکس گروهیکلاسی بگیریم .

در رو بستیم ، چون اون روز جلسه اولیا مربیان بود و نباید صدای ما بلند میشد .

کیک و بستنی و خوردیم کلی هم خوش گذشت . به ضحی گفتیم از ما کلاس ششمی ها عکس بگیره یادگاری شه .

رفتیم وایسادم کلی ژست گرفتیم .

تا ضحی گفت آماده این

سه

دو

یک

و فلش رو زد عکس گرفته شد ، یهو خانم ملاصدری در رو محکم ما کرد اومد نزدیک ضحی گوشی رو از دستش کشیدبیرون !

منم که عصبانی شده بودن گفتم : به چه حقی گوشی منو میگیرین !؟

و من از دستش گوشی رو گرفتم .

گفت : بی اجازه گوشی آوردی !

گفتم : اجازه دارم ، خوب اجازه دارم . از خانم دولتی اجازه گرفتم شاهد هم دارم .

خانم ملا صدری که انتظار اش رو نداشت من جوابش رو بدم ، تا میخواست جواب بده یهو خانم محمدی اومد توی کلاس .

و وضع بد تر شد .

اومدن همون سوال های تکراری خانم ملاصدری رو از من پرسیدند که من دیگه خسته شدم و گوشی به دست با حوریا فرارکردم به حیاط مدرسه . ( از همین تریبون از حوریا ، ثنا محرمی ، سها تشکر میکنم که آنقدر توی این قضیه پشت من بودن، بقیه بچه ها هم همیشه پشتم بودن ولی توی این خاطره جا داشت از این سه نفر تشکر کنم :))

خانم محمدی هم که دنبال ما میومد .

آخر سر هم دوباره یجا وایسادم و خانم محمدی دوباره شروع کردن با مکالمه با من و بچه ها ، که به جایی رسید که گفتند : ثنا ، سها و حوریا ، لطفاً برید چون من می‌خوام با رها تنهایی صحبت کنم .

من به نقطه جوش رسیده بودم و گفتم : خوش باشید به همین یه تیکه فلز !

و گوشی رو کف دست خانم محمدی گذاشتم ...

و دویدم سمت ثنا ، سها ، حوریا .

عین زندانی های سیاسی شده بودم !

خیلی ها طرف من را می‌گرفتند .

خیلی ها هم بی آنکه ماجرا را بدانند قضاوت میکردند .

رفتم آخرین تلاش ام رو برای پس گرفتن گوشی بکنم .

________________________________________

توی دفتر هم خانم محمدی ، دولتی ، ملاصدری بودند .

نتیجه ی حرف هاشون هم این بود که ...

گفتن : ببخشید اینجا سوءتفاهم شده بود ما فکر می‌کردیم ....

گفتم : به هر حال من اجازه رو گرفتم و شما نباید گوشی رو از دستم میکشیدین !

خانم ملاصدری انگار که من دروغ گفتم ، گفت : نهههه من از دستت نکشیدم !

گفتم : لطفاً جلو ی چشم من دروغ نگویید . با تشکر !

و از دفتر بیرون رفتم .

دوباره با حوریا رفتم تو کلاسمون اون موقع اکثر بچه ها رفته بودن .

نشستیم صحبت کردیم که یهو خانم محمدی اومد و گفت : رها تو نباید جواب به بزرگتر می‌دادی .

گفتم : اگه به از حق خود دفاع کردن میگین جواب دادن واقعا متاسفم . من بدون هیچ بی احترامی گفتم من اجازه گرفتم ! وخانم ملاصدری گوشی رو از من گرفت ! کدومش بی ادبیه ؟

آقا نشستیم حدود یک ربع حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که کمی(!) حق با منه !

به هر حال من پیگیر نشدم و یه عذر خواهی کوچیکه هم کردم که قضیه جمع شه !

بعد از اینکه خانم محمدی رفتن ، حوریا از استرس و خشم خون دماغ شد .

وقتی خون دماغش تموم شد گفتیم بریم توی غذاخوری مدرسه با بچه ها صحبت کنیم .

اون موقع با چند تا از بچه ها مشغول حرف شدیم ، صحبت های از این قبیل شنیدم !

-رها تو چقدر پر رویی به فکر کارنامه ات باش !

-رها نمیترسیدی ، من بودم به فکر کارنامه ام بودم !

در جواب تمام این ها باید بگم . کارنامه ی درست بر اساس درسه نه حرفی که طرف می‌زده ، پس گوشه ای از دلم آروم بود.

یهو حوریا گفت : رها راستی حرفش شد بنفشه و لاله (اسم های خودشون نیستن) تو رو به اصطلاح خودشون رو دادن وخبر چینی کردن . اونا از اولش هم داشتن از پنجره به ما نگاه میکردن .

گفتم : بریم باهاش صحبت کنیم .

لاله به خانه اش رفته بود پس بنفشه رو صدا کردیم تا ما بیاد صحبت کنه .

________________________________________

من و حوریا فاز «ضد هرچی آدم فروشه» گرفته بودیم ، و با چند تا حاضر جوابی که تو نت خوانده بودم مکالمه رو شروعکردم ، به بنفشه گفتم : میگم واسه کارت چقدر پول میگیری ؟

بنفشه ی بی خبر گفت : چی !؟

حوریا گفت : آدم فروشی دیگه !

(الان که دارم فکر میکنم چقدر سیس قهرمان بازی گرفته بودیم قهقهه میزنم)

شروع کرد : شما هم نباید اون کار و میکردین !

من گفتم : چه کاری ؟

بنفشه گفت : اینکه بالشت میذاشتین رو پنجره ها ؟

حوریا : گفت : پس گذاشتن بالشت روی پنجره آدم فروشی تورو توجیه می‌کنه ؟

خلاصه یه آن ساکت شد و شروع کرد معذرت خواهی .

ما هم به دل نگرفتیم و گفتیم اشکال ندارد .

________________________________________

ساعت ، یک و چهل و پنج دقیقه بود .

ازونجایی که بابام هنوز دنبالم نیومده بود ، من رفته بودم برای آزمون روخوانی قرآن . ازمون روخوانی رو دادم ، دفتر ام روبه حوریا دادم تا یادگاری بنویسه .

امضایش را زد ، شماره ی تلفنش را نوشت و گفت : راستی رها ...

تا میخواستم بگم : بله ، بلندگوی دفتر صدا زد : رها نامی

سریع خداحافظی کردم و رفتم به سمت دفتر . پدرم رو دیدم که اومده بود دنبالم .

چون زنگ مدرسه خورده بود ، بابا از خانم دولتی گوشی ام را گرفت و به سمت خانه راهی شدم ...

بابام گفت : رها قضیه گوشی و حق دفاع کردن چی بود خانم دولتی می‌گفت !؟

گفت : بابا راستش ...

“پایان”



مدرسهگوشیامتحانمدرسه مندوست
?You hate the RAIN- .Yeah+ ?How can any one hate the RAIN
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید