همیشه از زنگ انشا واهمه داشتم، چون هیچوقت نمیتونستم درمورد موضوعی که باهاش ارتباط برقرار نمیکنم، چیزی بنویسم. ولی اونروز فرق داشت. همون روزی که موضوع درس، جان بخشیدن به اشیا و موضوع انشا این بود که به یک شی مثل درخت جان ببخشید.
اولین باری بود که تا موضوع انشا رو شنیدم تونستم چندین داستان توی ذهنم براش تصور کنم، جوری که نمیتونستم بینشون یکی رو انتخاب کنم، تصمیم گرفتم همهشونو به هم ربط بدم.
مدادو دستم گرفتم و شروع کردم به نوشتن:
من یه درختم که توی یه باغ بزرگ زندگی میکنم. از بچگی و از وقتی که یه نهال کوچیک بودم با دوستام توی همین باغ بودیم، با هم بازی کردیم با وزش هر نسیم از خواب بیدار میشدیم و با اومدن هر باد به اینطرف و اونطرف میرفتیم. با خورشید، باد، باران و گنجشکها بازی میکردیم و روز به روز بزرگتر شدیم.
تا اینکه یه روز چند نفر با چندتا وسیلهی بزرگ و تیز وارد شدن و با همدیگه حرف میزدن، فهمیدیم که اسم اون وسیلهی تیز ارهست و با همون اره به سمت دوستام میرفتن و دوستانم یکی یکی روی زمین میافتادن. کاری از دستم بر نمیاومد، کمکم به من نزدیک و نزدیکتر میشدن، و منو هم با اره از ریشهم جدا کردن بعد همهمونو توی اون وسیله که بهش میگفتن ماشین گذاشتن و مارو بردن به یه جای بزرگ که پر از دستگاهای تیز بود و هرکدوممونو به چند قسمت تقسیم کردن.
من به چند قسمت تقسیم شدم، با من سه وسیله درست کردن: یه میزو نیمکت، یه در و یه دفتر
دو تا صفحهی نیمکتمو به چند تا آهن وصل کردن و منو با یه عالمه نیمکت دیگه فرستادن به یه مدرسه و همهمونو به ترتیب چیدن، من آخرین نیمکت از ردیف وسط بودم.
روزای اول خیلی خوب بود. همهی بچهها با شوق و ذوق میومدن پیش ما و کتاباشونو میذاشتن روی ما و درس میخوندن و ماهارو که نو بودیم خیلی دوست داشتن. مخصوصا منو که چون ته کلاس بودم خیلی بیشتر دوست داشتن.
اما روزها و سالها پشتسر هم میگذشت و ما دیگه مثل قدیم خیلی نو نبودیم و بچهها روز به روز با ما نامهربونتر میشدن، روی ما میدویدن، نقاشی میکشیدن، با مشت مارو میزدن و با خودکار ما رو زخمی میکردن و هر سال که مدرسه تموم میشد، هرکسی یه یادگاری از خودش روی ما مینوشت و میرفت.
من چون ردیف آخر کلاس بودم، بچهها بیشتر از بقیه روی من بازی میکردن تا اینکه کمکم از وسط ترک برداشتم و زخمم عمیق و عمیقتر میشد.
و این باعث شد که دیگه بچهها نتونن روی من بشینن و درس بخونن. و فقط زنگای تفریح میومدن روی من بالاپایین میپریدن. ولی من مقاومت کردم چون نمیخواستم بشکنم، نمیخواستم از هم جدا شم، نمیخواستم از کلاس برم و دیگه بچههارو نبینم. همینجا توی همین ردیف آخر میمونم و به بچهها و خندهها و بازیاشون نگاه میکنم و یاد خندههای دوستای خودم میافتم.
تیکهی بعدی من به یه در تبدیل شد. بعد از اینکه منو برش زدن، رنگ زدن و به یه خونه فرستادن. یه خونه که دو تا بچه داشت، که این دوتا بچه همیشه با همدیگه بازی میکردن.
من درِ اتاق بچهها شدم، این دوتا بچه همیشه منو خطخطی میکردن، روی من نقاشی میکشیدن و منو محکم روی دیوار میکوبیدن یا منو محکم میبستن. کم کم من از یه در سفید نو به یه در زخمی و خطخطی و رنگ و رو رفته تبدیل شدم و هر روز به روزایی که کنار دوستام توی باغ بودیم فکر میکردم.
تیکهی بعدی من که به دفتر تبدیل شد به دست یه دختر رسید که خیلی منو دوست داشت. اول از همه یه جلد برام درست کرد که آسیب نبینم.
همیشه باهام حرف میزد و قصههای قشنگشو برام مینوشت. تا اینکه یه روز بهش گفتن در مورد یه درخت بنویس و اینبار من بودم که قصهمو براش تعریف کردم که بنویسه و برای دوستاش بخونه، شاید دوستاش یه روزی بفهمن که من هم دوست دارم مثل اونا توی باغ بزرگمون با دوستام بازی کنم.
پن1: داستان نیمکت ازونجا به ذهنم رسید که دقیقا یه نیمکت با همون ویژگی توی کلاسمون داشتیم.
پن2: سعی کردم عینا انشایی که نوشته بودم رو بنویسم.
پن3: نمیدونم اون زمان ته هر قصه از هر وسیله چی نوشتم و نزدیکترین چیزی که یادم اومد رو نوشتم.
پن4: یادم نمیاد کلاس چندم بودم که این انشا رو نوشتم. اگه کسی یادش هست خوشحال میشم کمکم کنه:)