ویرگول
ورودثبت نام
صدرا
صدرامسئول رسانه مرکز فرهنگی اجتماعی انتظار. از نوجوانی عاشق نوشتن بودم...
صدرا
صدرا
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

داستان «خرگوش»

داستان «خرگوش»
داستان «خرگوش»

داستان «خرگوش»


خرگوش هر روز نزدیک ظهر از خواب بیدار می‌شد و یک ساعت دیگر همانطور دراز کشیده روی تخت می‌ماند و غلت می‌زد. او تنبل‌ترین حیوان جنگل بود و هیچ کاری انجام نمی‌داد. بقیه حیوانات جنگل قبل از طلوع خورشید از دانه‌هایشان بیرون می‌آمدند و مشغول کار می‌شدند. هیچکس بیکار نبود و دوست نداشت تمام روز مشغول بازی گوشی باشد ولی خرگوش تمام روز فقط بازی می‌کرد و دوست داشت بقیه را اذیت کند.


یک بار از درخت بالا رفته بود و کندوی زنبورها را جابجا کرده بود و گذاشته بود روی درخت کناری. زنبورها که از جمع آوری شهد برگشته بودند فکر می‌کردند راه را اشتباهی آمدند و چند ساعت دنبال لانه‌شان می‌گشتند.


یک بار دیگر میمون میوه‌هایی که جمع کرده بود را پایین یک درخت روی هم تلمبار کرده بود تا موقع غروب برای خانواده‌اش ببرد. خرگوش از بالای درخت روی میوه‌ها پرید و همه را له کرد.


یک روز دیگر چوب‌هایی که سمور آبی برای ساخت خانه‌اش روی آب جمع کرده بود را برداشت و زیر بوته‌ها قایم کرد. سمور مجبور شده بود دوباره یک روز کامل کار کند و چوب ببرد.


یک دفعه هم سنگ بزرگی را روی در لانه مورچه‌ها گذاشته بود و مورچه‌هایی که از بیرون غذا جمع کرده بودند و برمی‌گشتند چند ساعت کار کردند تا سنگ را بردارند و بقیه مورچه‌ها را که در لانه زندانی شده بودند نجات دهند.


همه حیوانات از دست خرگوش شاکی بودند. هرچه عواقب کارهای زشتش را به او می‌گفتند فایده‌ای نداشت و هر روز بدتر از روز قبل به کارهای زشتش ادامه می‌داد.


خرگوش هرگز به کسی کمک نمی‌کرد. هر بار یکی از حیوانات پیر جنگل از او می‌خواست چند قدمی به او کمک کند تا بارش را به خانه‌اش برساند آنها را مسخره می‌کرد و ادای آنها را در می‌آورد. بعد هم گوشی می‌نشست و قاق با آن حیوان بیچاره می‌خندید.


خرگوش هر روز به کارهای زشتش ادامه می‌داد و حیوانات جنگل هر روز بیشتر و بیشتر از او فاصله می‌گرفتند. کسی دوست نداشت برای خرگوش کاری انجام دهد حتی دوست نداشتند از نزدیک خانه‌اش رد شوند. وقتی خرگوش در جنگل مشغول بازی گوشی بود حیوانات راهشان را به سمت دیگری کج می‌کردند. خرگوش حتی دوستان خودش را هم اذیت می‌کرد و آنقدر به این کار ادامه داد تا کم کم دوستانش را از دست داد و روز به روز تنهاتر شد. دیگر کسی نمی‌خواست با او دوست شود و کسی به او توجه نمی‌کرد. خرگوش آنقدر تنها شد که حتی کسی حاضر نبود با او صحبت کند.


خرگوش هر روز بیشتر و بیشتر احساس تنهایی و ناراحتی می‌کرد. دیگر از اینکه کسی را اذیت کند لذت نمی‌برد چون کسی به او توجه نمی‌کرد. بعضی وقت‌ها دوست داشت کسی با او صحبت کند ولی هیچکس جوابش را نمی‌داد. وقتی در خانه یکی از حیوانات می‌رفت کسی در را باز نمی‌کرد و وقتی چیزی لازم داشت کسی حاضر نبود به او کمک کند.


کم کم زمستان از راه رسید و جنگل سرد و برفی شد. حیوانات دیگر به زمستان‌ها هر شب به خانه‌های هم می‌رفتند و دور هم جمع می‌شدند و به داستان‌های زیبایی که بزرگترها تعریف می‌کردند گوش می‌دادند ولی خرگوش کسی را نداشت که به خانه‌اش بیاید. شب‌های طولانی زمستان برای خرگوش کسل کننده شده بود.


صبح یک روز سرد زمستانی خرگوش بیرون رفت چون از اینکه تمام روز در خانه بماند خسته شده بود. طبق معمول هیچکس با او صحبت نکرد و هرجا می‌رفت بقیه حیوانات از او دور می‌شدند. آن روز خرگوش آنقدر در جنگل از این طرف به آن طرف رفت که وقتی به خانه‌اش رسید مریض شده بود. روزهای بد مریضی خرگوش بدتر و بدتر شد ولی هیچکس سراغ او را نگرفت. برای هیچکس مهم نبود کو کجاست و حالش چطور است. او هیچ دوستی نداشت. مریضی خرگوش دو ماه ادامه پیدا کرد و خرگوش به خودش قول داد که دست از کارهای زشتش بردارد و از همه حیواناتی که آنها را اذیت کرده عذرخواهی کند. خرگوش به خودش قول داد که اگر حالش خوب شود به حیوانات دیگر کمک کند و مثل آنها مشغول کار و تلاش باشد. تصمیم گرفت وقت خودش را با اذیت کردن بقیه هدر ندهد و برای تفریح خودش حیوانات دیگر را اذیت نکند.


خورشید هر روز گرمتر از دیروز در آسمان می‌تابید. برف‌ها کم کم آب شد. گل‌ها باز شدند و پرنده‌ها هر روز صبح در جنگل آواز می‌خواندند. درخت‌ها از خواب زمستانی بیدار شدند. رودها دوباره پر از آب زلال شد و همه جا سبزه در آمد.


حیوانات جنگل دوباره هر روز صبح از خانه بیرون آمدند و مشغول کار شدند اما این بار خبری از خرگوش نبود.


کسی نمی‌دانست خرگوش کجاست. البته خیلی از حیوانات هم اهمیت نمی‌دادند. آنها اذیت و آزارهای خرگوش را فراموش نکرده بودند و هنوز از او دلخور بودند. بعضی از حیوانات حتی خوشحال بودند که او در بین‌شان نیست. می‌دانستند که اگر سر و کله‌اش پیدا شود دوباره حیوانات را اذیت می‌کند. بعضی از حیوانات هم فکر می‌کردند شاید خرگوش در لانه‌اش مشغول برنامه‌ریزی برای اذیت کردن حیوانات است. بعضیا فکر می‌کردند شاید او می‌خواهد حیوانات را غافل‌گیر کند و برای همین مخفی شده ولی هرچی گذشت کسی خرگوش را ندید.


یک روز بلبل که داشت از نزدیک لانه خرگوش می‌گذشت خرگوش را دید که مشغول کاری است. نزدیک‌تر که رفت متوجه شد خرگوش مزرعه کوچکی پشت دامن چرخه و مشغول کاشت سبزی و هویج است. او خرگوش را می‌شناخت و مطمئن بود که دارد اشتباه می‌کند چون خرگوش اهل کار و تلاش نبود و فقط دوست داشت بازیگوشی کند و بقیه را اذیت کند. بلبل نزدیک‌تر رفت و روی شاخه یکی از درخت‌های نزدیک لانه خرگوش نشست و دوباره با دقت نگاه کرد. چیزی را که می‌دید باور نمی‌کرد برای همین به سرعت پرواز کرد و پیش بقیه حیوانات رفت تا چیزی را که دیده بود به آنها هم بگوید.


حیوانات دیگر وقتی حرف بلبل را شنیدند باور نکردند و فکر می‌کردند او هم مثل خرگوش می‌خواهد آنها را اذیت کند و سر کار بگذارد. بلبل دوباره تمام چیز را که دیده بود برای آنها تعریف کرد و این بار همه با هم به سمت دانه خرگوش حرکت کردند تا خودشان چیزی را که بلبل تعریف کرده بود ببینند. وقتی به آنجا رسیدند خرگوش را دیدند که با یک سبد پر از سبزی و میوه که تازه از مزرعه خودش چیده بود به سمت لانه‌اش حرکت می‌کرد.


وقتی خرگوش حیوانات را دید با خوشحالی به سمت آنها رفت و از میوه‌ها و سبزی‌هایی که تازه چیده بود به آنها تعارف کرد. حیوانات از این کار او تعجب کردند چون خرگوش هرگز چیزی به کسی تعارف نمی‌کرد و به هیچکس کمک نمی‌کرد اما بالاخره هر کدام از حیوانات یک میوه برداشتند دیدند که چقدر خوشمزه و آبدار است. خرگوش همانجا از همه حیوانات به خاطر کارهای زشتش عذرخواهی کرد و قول داد که دیگر کسی را اذیت نکند… .

خرگوشحیواناترسانهکودکداستان
۱
۰
صدرا
صدرا
مسئول رسانه مرکز فرهنگی اجتماعی انتظار. از نوجوانی عاشق نوشتن بودم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید