ویرگول
ورودثبت نام
صدرا
صدرامسئول رسانه مرکز فرهنگی اجتماعی انتظار. از نوجوانی عاشق نوشتن بودم...
صدرا
صدرا
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

شرمنده رزمنده...

طلائیه
طلائیه


شرمنده رزمنده

هفته قبل توفیق شد برای سومین بار عازم راهیان نور شوم. با این تفاوت که این بار یکی از عوامل کاروان بودم.

سال‌ها قبل، دو دفعه دیگر به این سفر معنوی رفته بودم. یک بار همراه با کاروان عمومی که از اقشار مختلف در آن ثبت نام کرده بودند و پس از آن، یک بار هم با کاروان دانش‌آموزی.

در سومین سفر، هنگامی که در طلاییه بودیم، در سه راه شهادت، بعد از روایتگری راوی دفاع مقدس که خودش هم یکی از رزمنده‌های آن دوران بود، همینطور که در افکار خودم غوطه‌ور بودم آرام آرام روی خاک پاک آن سرزمین قدم برمی‌داشتم و به سمت جایی که اتوبوس‌مان در آنجا توقف کرده بود می‌رفتم.

آنقدر در افکارم غرق بودم که میل نداشتم با کسی صحبت کنم. نمی‌خواستم خلوت ذهنم را کسی به هم بزند. برای همین جدای از همه و تنها راه می‌رفتم.

از نزدیک یکی از سنگرها که پشت یک خاکریز ساخته شده بود عبور می‌کردم که صدایی مرا به خود آورد:
- حاجی بیا اینجا یه عکس از ما بگیر!

با بی‌حوصلگی و ناراحتی به سمتی که صدا از آنجا می‌آمد نگاه کردم. در چهارچوب در سنگر، مردی میانسال با لباس خاکی بسیجی و چفیه دور گردن نشسته بود. با اکراه جلو رفتم و گوشی‌اش را که به سمتم گرفته بود از او گرفتم.

به اندازه‌ای که تمام بدنش داخل عکس بیفتد عقب رفتم ولی آفتاب که آن موقع درست از پشت به سنگر به خاکریز می‌تابید، نورپردازی عکس را به هم می‌ریخت. با این حال برای من مهم نبود. می‌خواستم سریع عکسم را بگیرم و دوباره به خلوت ذهنی خودم پناه ببرم.
- یکم بیا جلوتر جوون! آفتاب عکسو خراب می‌کنه!

این بار هم با اکراه جلوتر رفتم اما باز هم همان مشکل وجود داشت.
این بار آن مرد برخاست و داخل سنگر رفت. از من هم خواست او را همراهی کنم و آنجا از او عکس بگیرم.

حوصلم واقعاً سر رفته بود. حرصم داشت در می‌آمد و موج ضعیفی از عصبانیت هم در سرم می‌تپید.
- حاج آقا من وقت ندارم باید برم جای اتوبوس‌مون!

این را با ناراحتی و در حالی که سعی می‌کردم بی‌ادبانه نباشد گفتم.
- حالا برای یه رزمنده وقت داشته باش!

آن مرد این را گفت و یک استخر آب سرد را روی سرم خالی کرد. تمام آنچه به آن فکر می‌کردم، ناراحتی‌ها و عصبانیتم را فراموش کردم. تمام آنها جایشان را به حس جدیدی دادند: حس شرمندگی!

شرمنده از اینکه دل کسی را شکستم که روزی جانش را کف دستش گرفته بود و در میدان نبرد حاضر شده بود. او از کسانی بود که بی‌مزد و منت برای دین و کشورش جنگیده بود و یاد و خاطرش پس از آن روزهای سخت، در بحبوحه پر سر و صدای زندگی بسیاری از مردم فراموش شده بود.

مردمی که آن روزهای سخی را از یاد بردند و دل به دنیای راحتی که رشادت‌های آنان برایشان فراهم کرده بود سپردند.

آن رزمنده به نظر عادی صحبت می‌کرد اما می‌توانستم صدای غمی دیرینه و بس عمیق را در طنین سخنانش بشنوم. غمی برآمده از دل سال‌ها جدایی و فراق دوستان شهیدش. اندوه جدایی از یاران صادقی که روزی در همان سرزمین‌ها در کنارشان زندگی کرد و چند روزی مهمان نفس گرمشان بود.

اندوهی که هر بار بعد از برگشتن از راهیان نور و جدایی از همسفران این سفر معنوی بر قلبم می‌نشیند دقیقاً از همان جنس بود اما خیلی رقیق‌تر!
اندوه او بس عمیق بود و دیرینه. به دیرینگی یک ابدیت بی‌انتها!

با همان حس شرمندگی، چند دقیقه‌ای دنبالش راه افتادم و با او هم صحبت شدم. کم حرف بود و چیز زیادی نگفت اما همان چند دقیقه همراهی با او مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد.

نفهمیدم که بود و از کجا آمده بود. نه عکسی از او گرفتم، نه شماره‌اش را پرسیدم اما قلباً اطمینان دارم که او انسان خاصی بود و جاذبه‌ای معنوی داشت که هر کسی را تحت تاثیر قرار می‌داد.

افسوس می‌خورم که چرا سعی نکردم او را خوب بشناسم. اصلاً در لحظاتی که کنارش بودم به چنین چیزی فکر نمی‌کردم. شاید قسمت این بود که بشناسمش. شاید هم طرز برخوردم با او، توفیق شناختنش را از من گرفت.

نمی‌دانم بار دیگر او را خواهم دید یا نه!
نمی‌دونم دوباره فرصت هم صحبت شدن با چنین مردان آسمانی نصیبم می‌شود یا نه؟
با این حال امیدوارم چنین باشد…


دفاع مقدسراهیان نورجنگعشقسربازی
۱
۰
صدرا
صدرا
مسئول رسانه مرکز فرهنگی اجتماعی انتظار. از نوجوانی عاشق نوشتن بودم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید