بهار دل چون خزان شود
اشک دو دیده روان شود
وای از آن روز که دل بمیردُ
ساحل چشم به خشکی نشیند
غم در دل تبار گردد
و امید به زندگی تباه
وای از آن روز که از شدت غم
دیگر هیچ نتواند شکند بغض گَلو را