افتاده ام روی تخت..
خیلی وقت است زمانه مرا زمین زده..
افتادن روی تخت که دیگر چیزی نیست..
آرام نفس میکشم و بی معنی..
آرام نفس میکشم همراه با بغض های فروخورده ی قلبم..
آرام نفس میکشم با آرزوی مرگم
با آرزوی نبودنم..
به سقف خیره ام.. سقفِ این زندان.. که من نامش را گذاشته ام تنهایی
سقف ترک خورده ی این زندان.. چقدر مثلِ من است
کاش سقف میتوانست حرف بزند.. تا بفهمم
او هم مانندِ من توسطِ آدمها تیکه تیکه شده.. یا توسط خاطراتش.. یا توسط بغض های گاه و بی گاه قلبِ خونی اش
کاش میتوانست.. کاش میتوانست برایم حرف بزند.
آن وقت بود که میدیدم چگونه قطره قطره خون از بین ترک هایش می بارد..
چگونه قلبِ خونی اش نمایان میشود
آهای روزگار
خسته م.. به اندازه ی آن کودکی که سالهاست بی مادری کشیده.. به اندازه ی آن پرنده ای که توسطِ فردی سنگدل بالهایش بریده شده و در حسرتِ پرواز است..
آهای روزگار
بد بالامو بریدی.. میدونی در حسرتِ پروازم
میدونی؟
مثلِ تمامِ روزهایی که بریده بودم و کسی نبود..