***
آسمان زیباست
ابرها زیبا هستند
آدمهای این شهر زیبا هستند
درختان، گلها، سبزه ها زیبا هستند
اتوبوس ها، ماشین ها، همگی زیبا هستند
پیاده روهایی که گاه غلغله و گاه خلوت است، رهگذران زیبا هستند
رهگذران شاید همان مادر و کودکی باشند که از مغازه ی اسباب بازی فروشی بیرون می آیند
یا شاید همان پیرمردی باشد که با کمری خم فرسنگ ها دور میشود از سنگ قبر پسرش که همین دیروز قرار بود داماد شود اما.. چه کنیم که عزرائیل زودتر او را پر پر کرد و با خود برد..!
رهگذر شاید همان مدرسه ی دخترانه ای باشد که درونش صدای خنده و شادی فریاد می زند
یا حتی همان
پسرک ِ گل فروشی باشد که خیلی زودتر از زود مرد خانه شده و کودکی اش را کنارِ قبرِ پدرش خاک کرده
یا حتی رهگذر
تو باشی.. یا من.. فرقی نمی کند
همه مان در این دنیا رهگذریم
هیچکس نمی ماند و هیچکس نصفه نیمه نمی رود
همه مان هستیم، هرکس به اندازه ی سرنوشتِ خویش. باید دید کداممان را زودتر از دیگری پرپر می کنند
مانند یک گل در جنگِ با باد.
پر می کشیم و می رویم..:)
گویی هرگز نه رنج دیده ایم! نه گریسته ایم! نه گریانده ایم!
گویی هرگز نبوده ایم
رسم ِ روزگار همین است
جوری تورا با خود می برد که حتی عزیزانت هم.. بعد از مدتی صدایت را، بویت را، خندیدنت را از یاد می برند
همانطور که تو از یاد می بری
رسمِ روزگار همین است
زیباست؛ مگر نه؟
زیباست چون راه را اشتباه می رویم.. خودمان را، روحمان را، جسممان را، احساساتمان را درگیر این دنیای نا پایدار و از آن ناپایدار تر درگیر آدمهایش میکنیم
گاهی بدجور یادمان می رود
کسی که امروز را دیده فردا را نخواهد دید
و کسی که فردا را دیده باید قدر همان فردا را بداند!
گاهی وقت ها فکر میکنیم میتوانیم لنگر بیندازیم و بمانیم و خوش باشیم
روزها می گذرد تا جایی که این لنگر.. رفته رفته روی آب می آید و حالا این ما هستیم که با جهتِ دریا باید بسازیم
اگر مهمان ناخوانده هم داشته باشیم که دیگر!!
مهمان ناخوانده بعضی وقتها انقدر زود انقدر بدونِ ملاحظه می آید مینشیند جلویت که تو میمانی چه کنی؟!
مثلِ همان پسرکی که شبِ عروسیش مرد.
یا آن کودکی که عصر رفت برای بازی با دوستانش و شب توپش بازگشت اما خودش نه. کسی هم نمیداند کجاست! مرده است؟ زنده است؟ دزدیدنش؟ ندزدیدنش؟ و اما مادرش که بعد پانزده ساال هنوز امید دارد دلکش را ببیند
زندگی همین است.
من و تو امروز را داریم. ممکن است یک مهمان ناخوانده هم از راه برسد. بگذار از راه برسد و ما از این سیاره ی رنج رهایی یابیم! ولی تا وقتی او نرسیده. اشکالی ندارد، چایت را بگذار، میوه هایت را بچین، اما زندگی ات را دست نخورده نگذار. مزه کن امروز را.
منتظرش باش، اما زندگی ات راهم بچش، مانندِ مرگ که چه بخواهی و چه نخواهی آن مهمانِ ناخوانده عجیب این طعمِ تلخ را هم به تو و هم به عزیزانت میخوراند. تا بچشند نبودنت را!
اگر آن مهمان ناخوانده به خانه ات آمد سلام مرا به او برسان و بگو اینجا کسی هست که سخت مشتاق دیدار توست ولیکن دارد زندگی اش را میکند. یادت نرود زندگی ات را بچشی.
دوستدارِ مهمانِ ناخوانده: آرزوی آبی🌱