‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌~ٰ
‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌~ٰ
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

نوشته²

آرزوی عزیزم!‌ می‌نویسم که بدانی همیشه قولت قول است.

https://www.aparat.com/v/Zj8TK

♪‌ قطعه Introspection از استاس تونه ♪


سردرگم چیزی نیستیم، کسی را سردر گم نیافتیم‌ و این دو شاید، علت و معلول هم باشند. درباره اثر جمع بر ذهنیت آدم یک اصطلاح علمی وجود دارد_ که یادم رفته تا شاید بخواهید جست‌وجویش کنید_ من این تغییر خود را تا حدودی مرهون دوستان می‌دانم. جمعِ آدم‌های واقعی دور برم را، یک سری لاکپشت جوان آگاه تشکیل داده‌اند به علاوه دوستم که خیلی لاکپشت و جوان است، و آگاه، در زمینه هر آن چیزی که من نمی‌خواهم باشم. لاکپشت جوان چیست؟ خونسرد و جوانِ_ بر خلاف خرگوش جماعت_ مراد یافته را، می‌گویم لاکپشت جوان. در واقع جوان‌هایی رو به سنین بزرگسالی، یا جوان‌هایی با شاکله ذهنی بزرگسالی. جوان‌هایی که نام می‌برم مدل جدیدی از آدمیت و دغدغه‌ها را بروز می‌دهند و این جالب است. این باعث تشویق من می‌شود.


این روزها کمی درگیر قابل انتقال بودن این‌همانی ام به جهانی دیگر بودم که دغدغه‌های دیگر هم اضافه شد. نام نمی‌برم اما به طور کلی، آن‌چنان هم دغدغه نیستند، بهتر است بگویم اسبابِ بازی و گرم شدن سر، چرا که درس حسابی سرد کننده است، تکراری و حبس‌آمیز. دغدغه من کلا درس است. برای این چیزهایی که الان به آنها فکر می‌کنم، پاسخ از همین حالا مشخص است. نهایتا قلب من است که انتخاب می‌کند و خوشبختانه در انتخاب های او شکی ندارم.


می‌خواهم یک چیز در قالب ادبیات و این‌ها بگذارم این‌جا امّا، واضحا آنچه که به او قول داده‌بودم را نخواهم آورد، حوصله دردسر را ندارم. بجایش یک شعری که درباره خودم است می‌آورم. آخرین ابیاتش را این‌جا پاک کردم.

از چله کمانش تیر دلم رها شد
فریاد هجرناکم در غلغله خفا شد

قصد و خیال من سخت، اما نهایتاً مُرد
تا این خیال کُشتم برجان من چه‌‌ ها شد

یا رب هلاهلم شد، سودای زندگانی
قاتل بُدَش هر آنکس جامش به لب روا شد

«آن نور نیست غور است» لکن نمی‌شنیدم
عقلم به دار بردم، از من به من جفا شد

هر چند عشق نوش است، داروی لاعلاجی
لیکن نباید از آن بی‌خِرَد و خدا‌ شد

آنقدر درد کینش بر جان و دل وزین است
دل خود ز ریشه‌هایش برکنده و به‌ رَه شد

اشک دلم چو اخگر بر سینه‌ام روان گشت
کولی و خون‌فشان‌وار عاشق دلی جدا شد

شاکر چرا نی‌ام من؟ می‌پرسیم چرا شیخ؟
افسوس و درد بسیار، پاسخ این چرا شد

رسم ریا و رندی، هرگز نبردم از او

و الی آخر...

شعر دوازده بیتی است. آخرش جفا به آدمیت است چه رسد به خودم و او، پس نمی‌آورمش. فکر می‌کنم به اینکه، چقدر دوستش داشتم که نفرتم از او تا آن مصاریعِ اَلیم کشیده شد، و به اینکه کاش دیشب برایش انیمیشن را فرستاده بودم.


می‌خواستم از شعرا چیزی بیاورم حالش را ندارم.

می‌خواستم بگویم از دلایل انفعال همگانی، ماهیت خود بحران است. حال ندارم باور پذیر شرحش دهم.

می‌خواستم بگویم، در جاهای مختلف سرک می‌کشم و هیچ نامه‌ای برای من نوشته نشده است. نه از او، نه اوهای قبلی، نه دوستان؛ نهایتا امضاء در دفترچهٔ شعر. حتی خودم هم برای خودم الان نامه ای ندارد. چه می‌دانم، حتماً فکر می‌کردم بلندپروازم و نامه نگاری ام باعثِ شرمِ «آرزوی فردا» می شود. چندی پس از آن دوران هم دیگر از آینده‌ای که حتی نمی‌توانستم به درستی تصورش کنم، انتظار وجود داشتن و نامه خواندن نداشتم.


دوستِ آبجی کوچولویم_ آقا سامیار_ برای او جوراب توری و ازین بیلبیلک‌ها که حالت گیره دارند، اهان اهان! گلِ سر تهیه کرده بود. پسرِ گل! ماجرا اینست تا امروز، نفهمیده‌ بودیم که شازده خان محموله کادو را در کیف خواهرم چپانده است!! احتمالا ازین خجالتی ها بوده، چشم نی‌نی ما را دور دیده و گذاشته آنجا. چه می‌دانم، آنچه گفتم حدس خالی است. چون دلم می‌خواهد بدانم ماجرا چیست، سعی می‌کنم به خودم بقبولانم‌ باقی اش این است و من این باقی را می‌دانمش.


برای اینکه اغلب این نوشته افسوس‌نامه و گریزی به چیزهای گاهی نچسب و خرابکار نشود، بگذارید عکسی از انیمیشن/پویانمایی مد نظرم را بفرستم، و مثلاً متن را از حیث هنر، پربار کرده باشم. سعی کنید انیمیشن را ببینید، پایین‌تر نامش را آورده‌ام.
۱
۱
۲
۲
۳ آن سحر هم که صدای تو ویران شد شعر می‌خواندیم...
۳ آن سحر هم که صدای تو ویران شد شعر می‌خواندیم...


این ابتدای ویرانیست...
درود بر آیینه آسمان.
درود بر آیینه آسمان.
 سلام بر بوسه مرگ.
سلام بر بوسه مرگ.
.و زندگی.
.و زندگی.



همین
پ.ن: کرمان🖤


نوشتهجوان آگاهلاکپشت جوانماجرا اینستانیمیشن
‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌ ‌ ‍ ‌‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید