‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌~ٰ
‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌~ٰ
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

نوشته³

شب است و ناله‌های طوفان من و ستاره نافروزان.¹

½
½


پشت بام ام؟‌ مثل همان پستی که مدت‌ها پیش نوشتم؟ نه. در اتاق، روی تخت با جسمی که روی دوش یکی از دوستانش، تشک یله‌ داده‌است. بخاری خاموش است و ترک‌های بتونه‌ سقف جای ستارگان، در انحنای شفاف چشمم پیدایند. درِ بالکن را باز می‌کنم. هوای اتاق سرد می‌شود. خداراشکر، باران می‌بارد و هوا مرطوب و دلچسب شده‌است. صدای همهمه‌وار خودروها، مثل نویز سفید، آبی..._ هر چه!_ از تونل گوشم می‌گذرند و سرم را شمال می‌رویانند، راه‌های خیال و، جذر و مد دریا. خیال همیشگی‌ام، دریا... چشمانم را می‌بندم. جای نوشتن، خیال می‌پردازم تا از کفم نرود.




موسیقی بیکلام منسوب به منِ آدمیزاد پخش می‌شود، تا بازی بارسا و پس از آن، به سکون رفتن برای آزمون معروفِ کاظم‌نشانِ جمعه‌ها، کمتر از نیم‌ساعت فرصت دارم؛ یعنی دو دقیقه دیگر_ این‌جوری فکر می‌کنم که در انتخاب یک گزینه از چند گزینه نگرانی احتمالی ام کم‌تر بشود_ و آغاز می‌کنم پرواز را...

Journey _ I Am No Hero

⅓


رو به سقف، با چشمانی بسته،جو سرد و تر اطرافم را می‌بلعم. آه ازین خنکای دل‌نشین که هر دم بینی‌ام را بوسه می‌زند. در انتهای دیدم، نوکِ چادر شبِ سورمه‌‌ای-صورتی‌مان توجهم را از آسمان می‌گیرد. ستارگان دارند از میان تلاقی ابریشمین ماه و ابرها، جان می‌کَنند تا حضور برسانند و من، بی‌حواس به این تکه پارچه و چوبهٔ فایبرگلاس نگاه می‌کنم... ای بابا گویان و به سرعت، دستم را می‌کشم به زمین و مطمئن می‌شوم سمت راست و پایین تر هم پلاستیک هست. فی‌الفور دستم را ستون می‌کنم و بی‌آن که بلند شوم رویش می‌پرم. این حرکات جنون آمیز و پرسر و صدا اصلا به من نمی‌آمد، مخصوصا که همه خانواده را به خواب زود فرستاده بودم تا خودم راحت باشم. این‌بار کسی بیدار نمی‌شود و منی که از مواخده مادرم بیش از کر شدن نفرت دارم، شادان به آسمانم می‌پردازم... تا که حواس جمع می‌شوم؛ چشمم به جمعیتِ عجول ابرها می‌خورد که با باد به عقب و عقب‌تر از پشت سرم رانده می‌شوند و بدون ملاحظهٔ خواهش چشمان من، نوازش نرم باران را با خود می‌برند. هعی روزگار... خداوند گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری! خدای منننن ماه را ببین! _طبیعتاً در دلم فریاد کشیدم._ از جایم می‌پرم،ماه چون یک اسب نقره‌ای، با خرامش از انبوه سیاهی آسمان نزدیک‌تر میاید و صد حیف که از آنجا نزدیک تر نمی‌آید. هاله نگارگری شدهٔ روشنِ یالش تمام مرا سپید می‌کند. نور شعف را در خودم حس می‌کنم. چشمم میان انعکاس لرزانش در سیاهیِ آبی‌ِ شبناک و چهره روشن خودش می‌چرخد.لذت می‌برم. لبریز می‌شوم.روبه آسمان، دوباره به پهنای زمین بر می‌گردم. به پهلو می‌چرخم و زانوانم را در آغوش می‌کشم. می‌خواهم تا جای ممکن من، در پناه زمین باشم. زمینِ سرد. در آن خیال هم بالاخره چشمانم را روی هم می‌گذارم. با تصور سیاهی مطلق، آرامشی در آن ساحلِ بی‌سودایی غافل‌گیرم می‌کند. یک زمین سرد و مطلوب، درپی گرمایش خون تنم از شگفتی و شکوه، شبی که می‌خواستم؛ در من آغاز شد و هیچ تمنایی بیدار نگاهم نمی‌داشت. آرام‌آرام می‌خوابم.


در آن خیال، آرامِ آرام می‌خوابم. اما در اینجا به واقع از تخت بلند می‌شوم و به نتیجه نامترقبه یک پیش‌آزمون فکر می‌کنم؛ به اینکه کاش کَم زاده شده‌بودم؛ تا خودم،از خودم عظمت می‌طلبیدم نه آن کس که من نیست!‌ کاش گُم بودم؛ تا خودم خودم را می‌یافتم، بی هیچ ترسی، بی هیچ دیگریِ مزاحمی.

پی‌نوشت‌: ۱» چارتار، بگو که زنده‌ایم. از سایت خودشان پیدا نکردم. ۲»عکس از این سایت ۳» عکس از ویدیویی در آپارات

پ.ن بلوچ هم‌خونه و هم‌خون ما...🖤

موسیقی بیکلام
‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌ ‌ ‍ ‌‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید