خیلی ترسیده بودیم و نگران بودیم که جهانی هم مثل شهروز به هوش نیاید. جُرمی که ما مرتکب شده بودیم، خیلی سنگینتر از خلافی بود که در مدرسه انجام دادیم. مجازات بازی با پلیاستیشن، زندان یا اعدام نبود. ما آدم کشته بودیم.
ساعت حدودا هشت شب بود. مدرسه خالی شده بود؛ مدیر، ناظم و معلمها رفته بودند. باران شدیدی میبارید و قطراتش با صدای بلندی روی پنجرهی زیرزمین که به سقف چسبیده بود، میخورد. روی صندلیهای چوبی دور جهانی نشسته بودیم و به او که دست و پایش بسته بود، خیره شده بودیم. با نور رعد و برقهای پشت سر هم که روی صورتش میتابید، صورتش از بین چسبهایی که دورش پیچیده بودیم، پیدا بود. رنگش سفید شده بود و سرش بیجان روی گردنش خم شده بود. سروصدای شهاب و صدای تق تق انگشتانش روی دکمه های دسته ، اعصابمان را خرد کرده بود. با هر ضربه که به حریفش میزد، به این طرف و آن طرف میپرید و با لحن مسخرهای، بازی را برای خودش گزارش میکرد.
سهراب دیگر نتوانست تحمل کند، گجت سیاه و کوچکی شبیه ریموت کنترل از جیب سوییشرتش بیرون آورد. دستش را بالا برد و دکمهی قرمز روی آن را فشار داد. بلافاصله چراغهای نیمسوز زیرزمین خاموش شدند و صدای نویز بلندی از تلویزیون بلند شد. شهاب خیلی ترسیده بود؛ دسته را روی هوا پرتاب کرد و به طرف ما دوید. دود از پشت تلویزیون بلند شد و بوی سیم سوخته زیرزمین را پر کرد. از جایش بلند شد و در تاریکی به سمت گوشهی زیرزمین رفت. سطل پلاستیکی قرمز رنگی که کنار جاروها رها شده بود را برداشت و زیر شیر آب گرفت. سطل که تا نیمه پر شد، به سمت جهانی رفت و تمام آب سطل را روی سرش خالی کرد.
ناگهان جهانی چشمانش را باز کرد و نفس نفس زنان شروع به صحبت کرد: اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار میکنم؟ شماها کی هستین؟
سهراب روبهرویش رفت و با حالت خاصی روی زانویش نشست. چسبهای دور جهانی را باز کرد و به چشمان متعجبش خیره شد. هنوز نفس نفس میزد و تمام بدنش میلرزید.
با اشارهای که سهراب به میز گوشهی زیرزمین کرد، شهاب دوید و لامپ زردی که چند ساعت با چسب و مفتول بالای میز آویزان کرده بود، روشن کرد.
سهراب آستین هایش را بالا زده بود و صورتش که خیس عرق بود، از همیشه ترسناکتر و عصبیتر شده بود. با رعد و برقهایی که میشد، نور آبی رنگی داخل زیرزمین میتابید و مسیرش را از آنجا پیدا میکرد. پیراهنش به تنش چسبیده بود و عضلات بازویش بیشتر از قبل خودنمایی میکردند. یقهی پیرهن جهانی را در مشتش گرفت و آن را کشان کشان به سمت میز برد و خودش آن طرف میز نشست. با اشارهای که با نگاهش به من و محسن کرد، جهانی را بلند کردیم و روی صندلی نشاندیم و خودمان هم دوطرفش ایستادیم.
شهاب که سعی داشت زیرزمین را هرچه شبیهتر به اتاق بازجویی جلوه دهد، لامپی که سینی کهنهی آبدارخانه را رویش گذاشته بود را به این طرف و آن طرف تکان میداد که ناگهان سهراب مشتش را روی میز کوبید. به جهانی که جا خورده بود و عرق سرد روی پیشانیاش نشسته بود نگاه کرد و گفت: چندسالی هست که با فضولیهات نقشههای بزرگمون رو خراب کردی؛ روزی نذاشتی که تو دفتر نباشیم؛ به خاطر تو و آدم فروشیهات تا حالا کارنامههامون رنگ نمره انضباط بیست به خودش ندیده. الانم اینجایی تا فکر نکنی زدی و در رفتی؛ باید تقاص کاراتو همینجا پس بدی. سهراب با هر جمله عصبانیتر میشد و جهانی هم ترسیده و متعجبتر. حرکت چراغ بالای میز آرام و آرامتر میشد. سرجایمان ایستاده بودیم و منتظر اشارهی سهراب.
از صندلیاش بلند شد دوشاخهای که در دستش گرفته بود را وارد پریز کنار صندلی کرد. بعد چند قدم دور شد و دست راستش را بالا برد. با اشارهاش، شهاب ولتاژ برق را با دستگاهی که در دست داشت تنظیم کرد و من و محسن هم سیمهایی که روی زمین رها شده بودند را برداشتیم و نزدیک جهانی کردیم که ناگهان فریاد زد: وایسید، منم حرف دارم.
سهراب رویش را برگرداند؛ روی صندلی روبهروی جهانی نشست و با بیتوجهی گفت: بنال.
جهانی خونسردتر از همیشه نشسته بود و گردنش را کج کرده بود. به سهراب خیره شده بود و انگشتان شستش را بالای دستان گره شدهاش، روی هوا میچرخاند که با کوباندن مشت سهراب روی میز به آن پایان داد؛ نگاهی به من و محسن کرد و شروع به حرف زدن کرد: من یه پیشنهاد براتون دارم.
بعد از چند ثانیه سکوت و خیره ماندن به سهراب، ادامه داد: من کارای زیادی با شما کردم؛ نقشههای زیادی رو خراب کردم؛ اما...
سهراب وسط حرفش پرید: اما چی؟ بگو کار دیگهای بوده که تو انجام نداده باشی؟
جهانی سرش را پایین برد، نفس عمیقی کشید و با بیتوجهی به جملهی سهراب، به حرفش ادامه داد: اما میتونم جبران کنم.
همهمان مکث کرده بودیم و منتظر شنیدن بقیه حرفش بودیم. سرش را بالا آورد و گفت: من درباره چندصد میلیون پول صحبت میکنم. به اون روزی فکر کن که پول اون لعنتیا رو میدی و پدرت رو از شرشون خلاص میکنی.
این جمله را به سهراب گفت و آرام و خونسرد به شهاب نگاه کرد: مادربزرگت؛ اون چه گناهی کرده؟ میتونه کاملا خوب بشه.
سرش را سمت محسن که پشتش ایستاده بود برد: میدونم دلت خیلی واسه مادرت تنگ شده، چرا نتونی ببینیش؟
ترسیده بودم. همهمان شوکه شده بودیم. فقط منتظر بودم تا ببینم راز من را هم میداند یا نه. سرش را که طرف من برگرداند، سهراب دوباره مشتش را روی میز کوباند. جهانی به طرفش برگشت. سهراب که اخم کرده بود و به زمین خیره شده بود، گفت: اصلا دوست ندارم بدونم تو این چیزا رو از کجا میدونی؛ فقط بهم بگو حرفی که داری میزنی واقعا حقیقت داره یا داری بلف میزنی. فقط خدا کنه که راست گفته باشی؛ وگرنه با مرگ بدتری از برق وصل کردن شرتو کم میکنم.
جهانی که از ناتمام ماندن حرفش عصبی شده بود، با صدای بلندی گفت: معلومه که واقعیه؛ چرا باید به چهارتا کودن عوضی دروغ بگم؟ واسه اینکه بهم برق وصل نکنن؟ من خیلی وقته که نقشه این کارو تو سرم دارم؛ از وقتی که جلوی معلما دولا راست میشم، منی که حالم از این کارا بهم میخوره. اما این یه کار تیمیه، منم کسی رو بهتر از شما پیدا نکردم.
از صندلیاش بلند شد و به حرفش ادامه داد: ولی نقشهی من هنوز کامل نشده.
سهراب که هنوز کاملا با جهانی موافقت نکرده بود، گفت: گفتی من یه تیم میخوام، اینم یه تیم. هماهنگتر و کاربلدتر از اون چیزی که فکرشو بکنی، دیگه مشکلت چیه؟
جهانی به چشمهای سهراب خیره شد و گفت: ما به یه نفر نیاز داریم که مدیر و ناظم بشناسنش و بهش اعتماد...
هنوز جملهاش تمام نشده بود که صدای شهروز که انگار به هوش آمده بود، از آن طرف زیرزمین آمد: من کیَم؟ اینجا کجاست؟
خیس عرق بود و با چهرهای نگران و ترسیده حرف میزد: من هیچی یادم نمیاد. من حتی اسمم هم یادم نمیاد.
قسمتهای بعدی داستان دبیرستان، به شرط استقبال شما منتشر خواهد شد.