ارشیا گنجی
ارشیا گنجی
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

در مجمع‌الجزایر تهران

مجمع‌الجزایر تهران، تصویر شده توسط هوش مصنوعی
مجمع‌الجزایر تهران، تصویر شده توسط هوش مصنوعی


کوچک‌تر که بودم هیچ‌گاه تهران برایم یک کل منسجم نبود. در ذهن من، که توانایی اتصال مکان‌ها و خانه‌ها از طریق کوچه‌ها و خیابان‌ها را نداشتم، تهران همیشه هیجان‌انگیز بود؛ شهری پر از جزیره‌های کشف نشده. چیزی شبیه یک فیلم که از مجموعه‌ای از لوکیشن‌ها تشکیل شده و فیلم‌ساز هیچ‌گاه وظیفه ندارد که برایمان یک نقشه ترسیم کند تا راهِ رفتن از فلان لوکیشن داخلی به بهمان لوکیشن خارجی را شرح دهد. آن موقع‌ها هرگاه که به جای تازه‌ای می‌رفتیم، انگار وارد یک مرحله جدید از بازی شده بودم. هر نقطه از شهر که به آن عادت نکرده بودم، یک ستاره هالی بود که هرچند وقت یک‌بار سر از زندگی من درمی‌آورد. مهم نبود که این لوکیشن تازه چه قدر زیبا یا دوست داشتنی باشد؛ یک خیابان پر از خرده‌فروش‌های کم‌حوصله و جنس‌های بنجل، یا یک پارک کوچک پر از کودکان بازیگوش. هر تکه از شهر معمایی حل نشده بود. مزه رفتن به پارک اوستا برای بازی با فریزبی که تازه هدیه گرفته بودم و به‌گمانم از فرنگ آمده بود، یا بازدید‌های فصلی از انقلاب با بودجه 50 هزارتومانی محدودم، اولین بازدیدم از پاساژ میرداماد و بسیاری موقعیت شهری دیگر، همه در خاطره‌ام حک شده است. هریک سفری‌ست به درون ناشناخته‌ها. هریک قصه‌‌ایست که انگار ناگهان به میانه آن پرتاب شده‌ام.
از موهبت‌های ترسناک بلد نبودن شهر، همین حس نایاب بودن لحظه‌هاست. در آن زمان معمای این که چطور دوباره باید به یک موقعیت خاص برگردم، این که کی دوباره والدینم قصد می‌کنند که مرا به آن مکان جادویی و دست‌نیافتنی ببرند، همیشه در پس ذهنم چرخ می‌زد. تهران، پیش از آن که اجازه پیدا کنم خودم تنها در سطح آن تردد کنم، شهری به‌غایت جادویی بود. این خصوصیت شاید مختص به زندگی در شهری بزرگ است. شاید تنها کلان‌شهر شلوغ و بی در و پیکری چون تهران می‌توانست چنین تجربه‌ای را برای من رقم بزند. تهران هیچ‌وقت تمام نمی‌شد. حتی حالا که درطول روز از غرب تا شرق آن را می‌روم و برمی‌گردم، حتی حالا که در جای جای این شهر شلوغ قدم زده‌ام، تهران هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. شبیه آن قسمت‌هایی از نقشه که در یک بازی جهان باز هنوز سیاه و تاریک مانده، تهران همیشه جای تازه‌ای برای کشف دارد.



کودکی زمان تخیل است. خوب که فکر می‌کنم هریک از این مکان‌ها، جادوی خودشان را داشتند. هر جزیره یک جزیره افسانه‌ای بود. پاساژی که یک سی‌دی فروشی در طبقه سوم آن فیلم‌های خارجی با زیرنویس می‌فروخت، درحقیقت یک برج سنگی 5 طبقه بود که جادوگری در آن جام‌های جهان‌نما می‌فروخت. آن خانه قدیمی با آن ستون‌های بلند و حیاط خشک و لم یزرع در حوالی انقلاب، محل سکونت بانویی سالخورده بود که تنها تعداد اندکی از ملازمان و محافظانش هنوز با او مانده بودند. خلاصه هر لوکیشن فیلم کودکی‌های من، دو سناریو داشت. انگار همزمان دو فیلم را در یک لوکیشن فیلم‌برداری کرده باشند؛ یکی با ژانر درام اجتماعی و دیگری در ژانر علمی تخیلی.
نمی‌دانم حالا که تهران دیگر مملو از جزیره نیست، چه اندازه از جادوی خود را برای من از دست داده است. هنوز هم آدم‌ها راویان قصه‌های ناتمامند. هنوز دیوار خانه‌ها رازهای پرهیجانی را در خود پنهان کرده‌اند. نفس‌های این شهر هنوز نفس‌های مرا تازه می‌کنند. با این حال، دیگر آن حس نایاب گذشته را ندارد. دیگر می‌دانم آن ساختمان بلند و دوست‌داشتنی را چطور دوباره ببینم. دیگر اگر دلم هوای کافه امجدیه را بکند، می‌دانم باید سوار کدام خط مترو بشوم. دیگر کمتر تجربه‌ای در این شهر یک‌بار مصرف است و این شاید کمی از حس زندگی در لحظه را با بی‌رحمی از من دزدیده باشد. با این حال، تهران هنوز برای من شهر جن و پری‌ست؛ شهری که هرگز تمام نمی‌شود.

تهرانشهر شلوغخاطرهجستار
من ارشیام. عاشق فیلم دیدن، کتاب خوندن و نوشتنم و به تازگی مجله فرهنگی هنری خودم به نام دالون رو راه انداختم. دانشجوی صنایعم و در حال کشف جهان بازاریابی و تبلیغات.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید