آسایش آسوده:)
آسایش آسوده:)
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

جامعه ی زیبا

?طولانیه اما لطفا بخونید?


?همسرم سرما خورده. برای اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده، از صبح تا شب دراز کش رو به روی تلویزیون است یا در اتاق خواب می‌خوابد. بنده خدا بدجور چاییده. برایش پتو می آورم و رویش می‌اندازم.

روز اول سوپ، روز دوم آش شلغم، روز سوم آش گوشت و روز چهارم آبگوشت بار گذاشتم. حواسم هست غذا ساده و پختنی باشد. مرتب برایش چای میاورم. چون مایعات گرم خیلی موثر است. خلاصه خدا رو شکر بعد از سه روز حالش مساعد شد.


?پسرم مدرسه رو است. یکروز به خانه آمد و سرفه میکرد. شب تا صبح تب داشت، چند بار تبش را کنترل کردم که در خواب بالا نرود. روز بعد او را مدرسه نفرستادم. برایش سوپ بار گذاشتم. شیر داغ و عسل با تخم مرغ پخته برای صبحانه اش بود. آب پرتقال و لیمو گرفتم، ویتامین سی برای سرماخوردگی خیلی خوب است.

دو روز تمام مراقبش بودم و بیشتر از قبل به او محبت میکردم‌ و قربان صدقه اش میرفتم، چون محبت درمان را تکمیل می‌کرد تا خدا رو شکر او هم سرپا شد.


?ای وای... انگار من هم سرما خورده ام! صبح که پاشدم گلو درد داشتم و کمابیش سرفه هم میکردم. استخوانهایم هم درد می‌کند خصوصا کتف هایم، ولی چاره ای نیست. بلند شدم صبحانه را آماده کردم؛ همسر و فرزندم باید به کارشان برسند.


?آنها که رفتند. ناهار را بار گذاشتم. آنها که دیگر سوپ نمی‌خورند، اشکالی ندارد دو غذا میپزم. یک سوپ کوچک برای خودم و لوبیا پلو برای آن ها‌. مرتب چای میخورم. باید زود سرپا شوم وگرنه کار خانه میماند. تازه فصل امتحانات پسرم شروع شده‌. ‌باید در درس خواندنش بیش از پیش حواسم جمع باشد.


?ظهر میشود، همسر و فرزندم می آیند؛ سفره را میگذارم و مثل روزهای قبل و قبل تر غذا میخورند. ولی من سوپ خوردم. انگار متوجه نشدند غذایم پرهیزی است. صدای سرفه هایم هم کسی نشنید.


?بعد از ناهار حتی فکر شستن ظرف ها برایم عذاب آور بود. بیخیال شدم، به اتاق خواب رفتم و پتو رویم‌ کشیدم که بخوابم. همسرم وارد اتاق شد و گفت: امروز بعد از ناهار از اون چایی های همیشگی ندادی خاااانووم


?همان لحظه به یاد مادرم افتادم. اینجور مواقع ناهار و شامم را می‌پخت و به دست برادرم می‌فرستاد. به همراهه یک سوپ لذیذ برای خودم. گاهی خودش هم می آمد و کمی برایم جمع و جور میکرد. اگر خانه اش هم می‌ماند چندین بار تماس میگرفت و جویای احوالم میشد. مادربزرگم قبل رفتن به خانه ی بخت دم گوشم ‌گفت: دست مادرت را ببوس و بدون برای یک زن فقط مادر در لحظه ی ناخوشی کارساز است.

‌‌

?وارد مغازه ميشوم و يک سرى استكان نعلبكى و قورى سبز رنگ اسباب بازى انتخاب مى كنم. فروشنده ميگويد: خانم صورتيشو ببريد دخترونه تره. ميگم: برا پسرم مى خوام. با تعجب به من نگاه ميكنه و ميگه: اگه پسره ماشين بگيريد يا جعبه ابزار، هواپيما يا چراغ قوه. پسر كه آشپزى نميكنه.


?با خودم مرور ميكنم در دنيايى كه زن‌هايش پا به پاى مردها كار مى كنند، مردهايش بايد ياد بگيرند گاهی خستگى را با چاى از تن همسرشان درآورند. در دنيايى كه زن‌هايش با مفهوم چِک و قسط و وام عجين شده اند، شرم دارد مردهايش با دستور قورمه سبزى و ته ديگ ماكارونى بيگانه باشند.


?من براى فرزندم همسرى قدرتمند آرزو ميكنم. زنى كه تمام لذتش در خريد خلاصه نشود. زنى كه سياست را بفهمد، شعر ببافد، كتاب بخواند و از دنياى اطرافش بى خبر نباشد.

?براى آنكه پسرم شايسته چنان زنى باشد بايد ياد بگيرد چاى دارچينى درست كند. ياد بگيرد آشپزى كند. لالايى بخواند. نوازش كند و جملات عاشقانه بگويد. پسر کوچکم استكان اسباب بازى سبز رنگ را به طرفم مى گيرد. من نگاهش مى كنم و او مى گويد: بخور چاى دارچينى برات پختم.


✍️ المیرا لایق

حال خوبتو با من تقسیم کن
ویرگول رو دفترچه یادداشتی برای ثبت هیجاناتش میدونه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید