از وقتی دور و ورم، رو شناختم دیدم آدمها چقدر عاشق میشن ، ۱۳ ساله بودم خاله عاشق عمو، دایی عاشق زن دایی،اون عمو عاشق یه زن عمو . از اون طرف مدرسه صبا عاشق مهرداد ، شیوا و پسر عموش ، مولود و ..شکیبا و ... .[البته تقریبا اینا ازدواج کردن ، غیر دوستام?] + تقریبا همه فیلم ها
فاز من حالا ، اون قدر غرق درس بودم که فقط ماه های دی و بهمن و اسفند تو کل سال تو جمع شون بودم و بقیه ماه ها که امتحان داشتیم تا صبح مثل این آدم ها هستن تو خواب حرف میزنن شب تا صبحِ امتحان داشتم درس توضیح میدادم .
اخه میدونید بلند بلند درس میخوندم از حفظ کردن درس ها متنفر بودم و (الان سعی میکنم نباشم).
و روز بعد امتحان بازی بازی بازی ?
-حتی شب های امتحان گاهی بالشت رو با کتاب اشتباه می گرفتم، وقتی نصف شب میخواستم صفحه ی کتاب رو عوض کنم میدم بالشت زیر سَرَمه و نصف شبه??
تابستون ها هم مدل" درس بود"م بازم ?یعنی عاشق این بودم ریاضی رو قبل از تدریس معلم خودم بفهمم
روزی ۱۵ دقیقه به کتاب وَر میرفتم تا بلکه یه چیز بفهمم ، اون ۱۵ دقیقه که کتاب سال بعد رو میخوندم مغزم درد میگرفت اما شادی سراسر وجودم رو تسخیر میکرد .?? حس آدمی رو داشتم که اکتشاف مهمی کرده ?
و اما بخش عاشقی ..
شیوا اون موقع خیلی بامن دوست بود ( یهو هم دوستی ش کم شد، که نفهمیدم دقیقا چی شد.) دختر خوبی بود (و هست نمی دونم خبر ندارم)
شیوا بهم گفت ؛ تو اصلا فاز ت با ما یکی نیست ? و این شد دغدغه برام، راست میگفت من اصلا از کسی نه خوشم میومد نه احساسی داشتم .
(تازه یه لج م میگیره خاصی هم تو نگاهم بود) [و هست?]
اون آدمها همشون همیشه اون قسمت لج م میگیره رو دیدن اما یه روز ...
یه روز بی صدا عاشق شدم، عاشق شدن الهام دقیقا شبیه اون الهام تو فیلم هزارپا بود ?.
با یه جمله.. [تابلو اعلانات ؛ در فیلم هزارپا ]
یه نگاه متفاوت به زندگی.
یه دنیای جدید یه آدم که حس میکردم آدم ?نیست .
همه احساسات ش اون قدر پاک بود که دوست داشتم به جای کتاب خوندن اون فقط حرف بزنه و من لال بشم ساعت ها.(من خیلی خیلی جو گیرم یا شایدم خوب بود و هست نمیدونم )
اون قدر همه چیز خوب که هنوز نمیتونم ازش بد بگم .
یهو همه دنیا بعدش سکوت شد، کلمه ها معنی ش تغییر کرد.
یه سوال)مگه میشه یه آدم با چندین هزار کیلومتر از تو فاصله داشته باشه ، با یک ساعت حرف اینجوری دل ببره، دروغ بود یا عشق؟(یا خود عشق یه دروغ بزرگه)
من که میگم عشق یه دروغ بزرگه ؛
خودم قبل ش دلم میخواست یه ناجی پیدا شه که انگیزه ای بشه برای تغییر ، خودم اون دروغ رو اسمش رو عشق گذاشتم ، خودم ماجرای عشقی ساختم ، و از من بود بر من[از ماست که برماست]
از اون به بعدم یاد گرفتم که عشق ویژگی های ِ خوبه آدم ها نیست و به جای اینکه اون ویژگی خوب آدم ها رو اسم ش رو عشق من به اونا بذارم سعی میکنم ویژگی های خوبشون رو با تلاش در خودم ایجاد کنم:)
به قول همون آدم(عشق ?? ام)
هرکس حرف خوب میزنه آدم خوبی نیست (میتونه سخنران خوبی باشه)
[ در گوشی بهتون بگم؛ از روز تصمیم گرفتم اون قدر کتاب بخونم که هیچ جمله ی از ته دلی منو جو گیر نکنه]
پ ن ۱؛ باورم نمیشه ساعت ۳و ۴۵ دقیقه صبح?شده .
پ ن ۲؛ عشق یه دروغ بزرگِ به نظر تون ((یا توهم ِ)) یا (؟)
پ ن ۳؛تو نوشته قبلی م قول داده بودم به خودم (اینور ها ) نیام، اما چون خیلی درس خوندم و خیلی روز پر کاری بود و هیچی مثل اینجا نوشتن حالم ،رو خوب نمی کرد اومدم. ?
پ ن ۴؛خیلی خیلی و خیلی دوست تون دارم و امیدوارم اون دروغ بزرگ رو تجربه کنید ***به موقع ش و به شکل درست اش ***
اما قسمت تلخ ش اونجاست که نمیدونی وقتش کی بوده یا هست!
روز تون پرتقالی ? [الان که شبه]
پ ن ۵؛ نمیدونم حال خوب حساب میشه یا نه اما بخش خاطرات درس خوندنم، حال خوب بود برای ِ من که .
پ ن ۷؛ ساعت ۵ صبح شد و من درحال ویرایش دهم این نوشته ام ?
پ ن ۸؛درگیریِ ذهنی امشب (امروز دیگه ) من؛
_ من فکر میکنم تو بهشت باید کتاب باشه فقط چه کتابی؟آیا اون طرف تو بهشت کتاب های خارجی های بی دین هست ?
فکر میکنید کتاب های بهشتی چطوریه؟ کتابهاشون احتمالا الهاماتِ قلبی هستن (کاش یه جوری باشه که بشه بقیه کتابها رو اون دنیا خوند. )