سلام:))
من آسمونم. راستش نه لقبم آسمونه و نه اصلا کسی من رو با این اسم به یاد میاره. فقط هرجایی که به خطچینی میرسم که من رو به نامم میرسونه، جوابم آسمونه. البته شاید بهتر بود خودم رو مثل کتابهای صوتی آوانامه معرفی میکردم:
《صدای من رو از آسمان میشنوید》
نوزده سال و ششماه و دو روزه که تا الان به طور ممتد دمی فرو برده و بازدمی رو برآوردهام. البته اگر زمانهایی رو که برای زو کشیدن نفسی برنمیآوردیم رو نخوایم حساب کنیم، آره میشه گفت که ممتد.
زندگی من عجیب بوده، یا بهتره بگم که اگر اتفاقی وارد یکی از سالنهای سینما میشدید و اون رو به عنوان فیلم در حال اکران شده میدیدید، می نشستین و منتظر میموندین تا ببینین در پایان چی در چنته داره . مثل من که تا یه سنی فقط در انتظار پایان سالهای زندگیم و رفتن به مراحل بعد بودم. فکر میکردم اگر سنم دورقمی بشه اتفاق بزرگی رخ داده. اگر از دبستان به راهنمایی برسم دنیام وسعت پیدا میکنه. من هنوزم خودم رو میبینم که میون درگاه کلاس ۷/۱ ایستادم و با حسرت به دوتا کلاس اونورتر خیره شدم. به کلاسی که یدک کش نام ۹/۱ بود. حالا که گذشته باید بگم نه با دورقمی شدن سنم اتفاق غریبی افتاد جزء رفتن به کلاس غریبی در مدرسهی غریبی! و نه دوران راهنمایی باعث شد در دنیای وسیعی گم شم. من همیشه به دنبال بزرگی بودم اما اشتباهم این بود که فکر میکردم بزرگی با سن توی مسیر مستقیمی حرکت میکنن. حواسم به این نبود که جاده ممکنه در عین مستقیم بودن، دوطرفه باشه!
در حال حاضر سال اول دانشگاهم در رشتهای که فقط یک روز مونده به کنکورم باهاش آشنا شدم رو به پایانه. و من چندماه قبل این تفکر رو《گذروندن حال و زندگی کردن آینده》 که در خطوط نوشتهشدهی تمام سالهای زندگیم پنهونی زندگی میکرد و باعث سمی شدن قلم و منحرف شدن کلماتم میشد رو، به پایان رسوندم.
الان دلم میخواد زندگی کنم، همین لحظه رو. دلم نمیخواد بزرگ شم. بزرگی بدون فهمیدن چه فایدهای داره؟ من از اون روزی که ببینم چقدر بزرگ و نفهمم میترسم. نفهم از این حیث که زندگی رو در لایههای مختلف کشف نکرده باشم. طبیعت رو لمس نکرده باشم. هوارو به آغوش نکشیده باشم. من از تمام این افعال منفی دو قسمتی میترسم. اما به قول شاعر حالا دیگه نوبت منه، من میخوام یکی از ترسهام که نوشتن و گرفتن قلم به دستم هست رو زندگی کنم. میدونم تمامی این حرفها کلیشهاست اما به نظرتون همین کلیشهها پایههای خیلی از مفاهیم رو تشکیل ندادن؟
از اونجایی که من همیشه تو محدوده امن خودم فرمانروایی کردم، دلم میخواد یکمم بیرون از این مرز و بوم پیروی و اطاعت کنم. و در نهایت خضوع و فرمانبرداری:
《صدای من را از آسمان میشنوید》
#کاوشگری#نوشتن#ترس#جنگیدن#کلیشه
سال یک هزار و چهارصد و دو
نفسهای سرحال فروردین
هشتمین نیمه شب از عمرش
نگاشته شده حوالی ساعت سه بامداد