بوجود اومدن در این دنیا یک نفرینه و هیچکسی نیست که بتونه انسان رو از نفرین بوجود آمدن نجات بدهد. آناکسیماندروس(به نقل از زایش تراژدی نیچه)
هرودت در تاریخ خود نقل میکند سولون در مجلسی که کروزوس شاه لودیا برای خوشآمد به او ترتیب داده بود از او سوالات زیادی پرسید و مطالب زیادی تبادل شد و کروزوس از سولون حکیم پرسید که خوشبختترین انسان کیست؟ سولون گفت
هیچکس را تا زمانی که نمرده نمیتوان خوشبخت خواند.
شاه میداس مدتها در جنگلها به دنبال سیلنوس همراه دیونیسوس میگشت تا اینکه سرانجام او را به چنگ آورد و سپس از او پرسید که "خواستنیترین[بهترین] چیز در زندگی برای آدمی چیست؟". سیلنوس ابتدا سکوتی گزنده اختیار میکند و در نهایت با فشارهایی که از سوی شاه میداس بر او وارد میشود، با خندهای گستاخانه اینگونه لب به سخن میگشاید که
«آه، ای نژادِ مصیبتزدهٔ فانی، ای زداگان حوادث غم و اندوه،چرا مرا وادار به بیان چیزی میکنید که نشنیدن آن عظیمترین لذتها را برایتان بارمغان میاورد؟ خواستنیترین و بهترین چیز مطلقاً از دسترسِ شما خارج است: زاده نشدن، نبودن، هیچ بودن. اما در درجهٔ دوم بهترین و خواستنیترین چیز همانا… هر چه زودتر مُردن است.»
«به وجود نیامدن» بهترین شرایط برای یک انسان است. این اعتقاد توسط سوفوکلس در مرثیهٔ بزرگ او راجع به زندگی، در ادیپ در کولونوس مطرح میشود:
«به دنیا نیامدن، ای انسان، والاترین و برترین لغت است. اما اگر تو نورِ روز را دیدی، به دنبال آن باش که هر چه سریعتر به آنجا که از آن آمدهای بازگردی».
اگر چه این سوفوکل نبود که لغت «به وجود نیامدن» را اختراع کرد و اولین نفر هم نبود که آن را مطرح کرد. این تلقّی در مرثیههای تئوگنیس نیز به تقصیل آمدهاست. این فکر در ذهن هومر هم بود. در جواب این سؤال که بهترین چیز برای انسان چیست، او پاسخ میدهد:
«بهترین این است که به دنیا نیاید، اگر موفق نشد، بهترین این است که هر چه سریعتر از دروازههای هادس بگذرد.»
مشابه این مطالب را ما در کتب عهد عتیق یا انجیل عبری هم میبینیم در سه جا از کتاب جامعه و ارمیا و ایوب.
در کتاب ایوب باب سوم که ایوب لب به شکوه و ناله از عذابی که خدا برای او آورده میگوید که
لعنت برآن روزی که بدنیا آمدم و شبی که نطفهام در رحم مادر بسته شد، آن روز تاریک شود، خدا آن روز را به یاد نیاورد و نور در آن روز ندرخشد... زیرا رحم مادرم را نبست و مرا به این بلاها دچار کرد،چرا در وقت تولد نمردم و چرا زمانی که از رحم مادر بیرون آمدم جان ندادم؟ اگر در آنوقت میمردم اکنون آرام و آسوده آرامیده بودم.
در کتاب ارمیا که از کتبیست که انبیا یهود در تبعید بابل آن را نگاشتهند به این موضوع اشاره شده
در کتاب ارمیا باب 20 آیات 12 تا 18 ارمیا اینچنین میگوید که
لعنت بر آن روزی که بدنیا آمدم،نفرین بر روزی باد که مادرم مرا زایید، لعنت بر آن مرد، چرا که نگذاشت رحم مادرم قبر ابدی من باشد، چرا از رحم بیرون آمدم تا درد و اندوه را ببینم!
کتاب جامعه که بازتابدهنده حکمتهایی از مردی حکیم است که زندگی را چشیده و پوچی زندگی را متوجه شده و آن را به زبان خود آورده است. این کتاب را به سلیمان پادشاه یهود نسبت میدهند. کتاب جامعه باب چهارم:1-6 سلیمان میگوید که
من حسرت کسانی را میخورم که مردند و از این دنیا رفتند. وضع آنها بهتر از کسانیست که هنوز زنده هستند،اما کسانی که تا به حال به دنیا نیامدند خوشبختترند زیرا ظلمی که در جهان میشود ندیدند.
آیین مانوی و سه کیش شبهمانوی در اروپا یعنی پولیسیان، کاتار و بوگومیل بر این باور بودند که زایش (تولیدمثل)، روح را به زندان تاریک جسم میاندازد. آنها تولیدمثل را ابزار خدای شیطانی یا اهریمن میدانستند که وجود الاهی را در ماده به زنجیر یا چهارمیخ میکشد (مصلوب میکند) و باعث میشود که این وجود الاهی زجر ببیند. مرقیون باور داشت که جهان، یک آفرینش اهریمنی توسط خدای ظالم، حسود و عصبانیِ یهوه است. طبق آموزههای او، انسانها باید با این خدا مخالفت کنند؛ جهان او را نپذیرند؛ فرزند نیاورند و به خدای خوبِ نادیدنی (که بخشنده و مهربان است) ایمان داشته باشند.(خدایی که باور داشت مسیح آن را معرفی کرده).
ابوالعلا معری در روی سنگ قبرش یکی از اشعار معروف خود را نوشته که
این[تولدم] جنایتی بود که پدر در حقم کرد-حال آنکه من این جنایت بر کسی روا مداشتم[بچهدار نشدم]
آرتور شوپنهاور بر این باور بود که جهان توسط یک میل به زندگی هدایت میشود: یک نیروی کور و غیرمنطقی، که از طریق خواستنها ظاهر میشود، و بهطور مداوم به دنبال متجلی شدن است و هیچگاه از تجلی خود راضی نیست، که این امر منجر به زجر کشیدن میشود. عالم وجود از درد و زجر پر شدهاست. در دنیا درد بیشتر از لذت وجود دارد. لذت و شادی هزاران نفر نمیتواند جبران غم و اندوه و عذاب یک نفر را بکند، و با در نظر گرفتن تمام مسائل، بهتر بود که زندگی هیچگاه اتفاق نمیافتاد. عصارهٔ رفتار اخلاقی، ترحم و رد میل به زندگی است، که شامل غلبه بر خواستهای انسان از طریق ریاضت است. زمانی که انسان میل به زندگی را کنار بزند، قرار دادن یک انسان در دنیا امری غیرضروری و بیمعنا است و از لحاظ اخلاقی جای شک دارد.
با گذشتن از این نقل قولها که مقدمهای بر بحث هست بالاخره رسیدم به فلسفه مورد علاقه و بسیار الهام بخشی که بهش معتقدم و در موردش مطالعه و فکر کردم. یعنی آنتیناتالیسم. کتاب دیوید بناتار شروعی بود برای اینکه متوجه واقعیت تلخ هستی بشم و البته باعث شد که بفهمم که هرگز قرار نبوده که به سعادت برسم چیزی که اونو در اپیکوروس و بودا پیدا کردم. حال بریم سراغ موضوع اصلی.
فرض کنید زن و مردی بچهدار شدن.همونطور که توی بیمارستان نوزادشونو در آغوش گرفتن و نوازشش میکنن یکهو یاد این موضوع میوفتن که زندگی که در مقابل نوزادشون قرار دارد قراره با مقدار نامشخصی از هم لذت و رنج و هم شادی و دلشکستگی و هم معجزه و مصیبت پر بشه و بعد متوجه واقعیت تلخ زندگی و آیندهای که در انتظار فرزندشونه میشن و به هم یک نگاهی میکنن و با خودشون فکر میکنن اگر از اول اصلاً این بچه رو بدنیا نمیاوردیم هیچوقت این بچه قرار نبود از چیزی رنج بکشه و در همون لحظه هردو تصمیم میگیرن که برای فرزندشون بهترین زندگی رو بسازن که میتونن بسازن و تا جایی که میتونن از رنج و عذاب او جلوگیری کنن.خب یه پدر و مادر واقعاٌ خوب همینطوری هستن اما خب ما یه فیلسوفی داریم به نام دیوید بِنِتار که میگه جالبه که آدمهای خوب تمام سعیشونو میکنن که فرزندشونو از درد و رنج و عذاب دور نگه دارن اما اینطور که به نظر میاد فقط تعداد کمی از پدرمادرها هستن که متوجه میشن که تنها راه تضمین شده برای جلوگیری از همه درد و رنجهای فرزندانشون بهتره که اصلاً آن بچهها رو بدنیا نیارن.به این فلسفه میگن آنتیناتالیسم یا تولدستیزی و این فلسفه حرفش اینه که بدنیا آوردن فرزند اصلاً اخلاقی نیست و نباید انجام هر اقدامی که نتیجه و محصولِ جانبی آن درد و رنج باشه تشویق بشه و فرقی هم نمیکنه که اون اقدام چقدر لذت به همراه داشته باشه بنابراین براساس آنتیناتالیسم اخلاقاً اشتباهه که شما بچه بیارید و اخلاقاً بوجود آمدن شما هم اشتباه بوده.البته لازمه که به دو نکته هم توجه کنیم اولاً باید یادمون باشه که این سوال که میگه آیا بدنیا آمدن شما اشتباه بوده؟ با این یکی سوال فرق داره که میگه آیا شما از بدنیا آمدنتون خوشحالید؟ من امیدوارم که شما از بدنیا آمدن خودتون خوشحال باشید ولی همچنان این امکان وجود داره که پدرمادر شما اشتباه کرده باشن که شما رو بوجود آورده باشن درست همونطور که آدمها ممکنه خوشحال باشن که مغزشویی شدن و ذهنشون در کنترلِ کسانی دیگر است ولی به این معنا نیست که مغزشویی افراد کار خوبی باشه.دوماً بحث ما برسر این موضوعه که آیا برای شما خوب بوده که بدنیا آمدید؟یا برای فرزندان احتمالی شما خوبه که بدنیا بیان؟احتمالاً برای همه شما خوبه که بدنیا اومدید چون شما خیلی دوستداشتنی و بخصوص هستید و تقریباً نوری هستید که دنیا رو روشن کرده ولی معنیش این نیست که برای خود شما هم خوب بوده باشه که بدنیا آمدید بنابراین در تولدستیزی در درجه اول برای ارزش بوجود آمدن برای خود شخص صحبت میشه و میشه ریشههای تولدستیزی رو در یونان باستان پیدا کرد که من تعدادی از نقل قول را آوردم مثلاً سوفوکلس نمایشنامهنویس یونان باستان میگه
«هیچوقت بدنیا نیومدن بهترینه»
و یا یوهان هاینریش شاعر و روزنامهنگار آلمانی قرن نوزدهم هم یهجا گفته که
خواب خوبه ولی مرگ بهتره و البته بهترین چیز میتونه این باشه که اصلاً هیچوقت بدنیا نمیومدیم.
و در یکی از بخشهای کتاب عهدعتیق به نام کتاب جامعه سلیمان پادشاه یهود گفته که
«من قبلاً از مردهها تعریف میکردم و موقعیتِ آنها رو ستایش میکردم ولی از مردهها و زندهها بهتر و قابل ستایشتر کسیه که هیچوقت وجود نداشته و شاهد کارهای بدی نبوده که در زیرآفتاب انجام میشه.».
بنابراین همینطور که میبینید تولدستیزی یعنی این فلسفه که میگه هرگز وجودنداشتن از وجودداشتن بهتره فلسفه جدیدی نیست منتهی این فلسفه در دهههای اخیر مورد توجه بیشتری واقع شده و محبوبیت بیشتری پیدا کرده و تجدیدحیات اخیر این فلسفه تا حد زیادی مدیون نوشتههای دیوید بِنِتار فیلسوفی از آفریقای جنوبیه.فیلسوفی که حرفش اینه که در زندگی بین درد و لذت عدم تعادل وجود دارد و این بده.اگر درد وجود نداشت خوب بود.یه اتاق خالی بدون کسی که اونجا باشه که درد بکشه چیزِ خوبیه ولی نبودن لذت و خوشی فقط بده.اگر کسی زندهست ولی در زندگی لذت و خوشی رو تجربه نمیکنه این بده و از آنطرف چرا باید به یه اتاق خالی اهمیت داد که کسی توش نیست که لذت رو تجربه کند؟اینکه انسان بدنیا نیاد و بدنبالِ این بدنیا نیومدن نتونه لذت رو تجربه کند تنها در صورتی بده که به طریقی دردی واقعی رو بوجود بیاره و وقتی قرار باشه که انسانها بوجود بیان و درد بکشن بوجود نیامدنشون بهتره.کسی به انسانی که ممکن بود بوجود بیاد و از زندگیش لذت ببره ولی حالا بوجود نیامده اهمیتی نمیدهد بنابراین طبق فلسفه دیوید بِنِتار این عدم تعادل بین لذت و درده که باعث میشه همه ما به این نتیجه برسیم که اگر قراره کسی رو بدنیا بیاریم که درد بکشه بهتره که اون رو بدنیا نیاریم و در عین حال ما مجبور نیستیم کسی رو بدنیا بیاریم به این قصد که او در دنیا لذت ببره چون براساس فلسفه بناتار از دیدگاه وجود نداشتن آنچه که مهمه درد نکشیدن است و در نتیجه اگر شما کسی رو بدنیا بیارید از لحاظ اخلاقی مسئول همهی درد و رنجهاش هم شمایید.حتی اگر اون کسی که شما بدنیا آوردینش زندگی خوب و فوقالعادهای هم داشته باشد باز هم قراره که دردهایی رو تجربه کند و به دلیل اینکه همچنان بین لذتها و دردهاش عدم تعادل وجود دارد و دردهاش بیشتر است برایش بهتره که اصلاً بدنیا نیاد.دیوید بناتار توی کتابش عدم تعادل بین درد و لذت در زندگی رو با رسم یک جدولی نشون میدهد که چهار خانه دارد و میگه که وقتی که ما وجود داریم درد و رنج هم داریم که این بده البته خوشی و لذت هم داریم که خوبه.حالا وقتی که وجود نداریم درد هم نداریم و درد نداشتن خوبه و از اون طرف خوشی و لذت هم نداریم که خب از اونجایی که وجود نداریم خوشی نداشتن هم چیزِ بدی نیست بنابراین داشتن زندگی همراهِ با داشتن خوبی و بدی و نداشتنِ زندگی همراهِ با خوبی و بد نبودن و بر این اساس امتیاز وجود نداشتن بر امتیاز وجود داشتن میچربه.البته در جواب این استدلال اون کسایی که تولدستیز نیستن میگن اگر انسان بدنیا نیاد لذتها و خوشیها و تجربههای هیجانانگیز زندگی رو هم تجربه نخواهد کرد و این چیزِ بدیه و جواب متقابل تولدستیزها اینه که در مجموع و در مقایسه بین خوبیها و بدیهای زندگی بدیها سنگینتر هستن و تعادل بین خوبی و بدی نیست و نداشتن لذت و سرخوشی هم برای کسی که وجود نداره محرومیت محسوب نمیشه که بخواد یک چیز بدی باشد.برای کسی که وجود نداره نداشتن هیجاناتِ خوب و لذتها خنثی است و نه بده و نه خوبه و هیچ فرقی ایجاد نمیکند.در کل تولدستیزی به دو دسته تقسیم میشود:یک-تولدستیزی محلی و دو-تولدستیزی جهانی.
تولدستیزی محلی بحث و جدلهای کمتری رو با خودش میاره و مَخلَص کلامش هم اینه که یسری شرایط خاص هستند که باعث میشن که تولیدمثل کار اشتباهی باشه مثلاً افراد خاصی هستند که آنها نباید هیچوقت بچهدار بشن.بعنوان مثال والدینی که نه پول نه تحصیلات کافی و نه محیط مناسبی دارن از لحاظ اخلاقی هم نباید بچهدار بشن.در کل تولدستیزی محلی حرفش اینه که وقتی بدنیا آمدن بچه نسبت به منافعی که ممکنه داشته باشه صدمات بیشتری به خود بچه یا به بقیهی جهان میزنه اخلاقاً نباید صورت بگیره چون انجام هر عملی که بیشتر صدمهزننده است تا مفید اشتباهه.بنابراین در شرایط خاصی بچه آوردن از نظر اخلاقی اشتباه است و حالا در جواب به تولدستیزان کسانی هم هستن که حرفشون اینه که همه انسانها حق بچهدار شدن رو دارن و اون هم آنقدر مهمه که هر صدمه و آسیبِ احتمالی بعدی نمیتونه جلوی این حق رو بگیره و بعضیای دیگه هم میگن که هیچوقت والدین نمیتونن هر نتیجه خوب و بد یا صدمات و منافعی که بچهدار شدن آنها میتواند داشته باشد رو حدس بزنن یا نمیتونن حدس بزنن که تجربیات بچهها بعد بدنیا آمدن بده یا خوبه مثلاً اینکه یه بچه در فقر شدید بدنیا بیاد معنیش این نیست که اون بچه قراره که زندگی سراسر با درد و رنجی رو داشته باشه و یا اینکه برای دیگران درد و رنج ایجاد کند و این امکان وجود داره که این بچه نه تنها بتونه فقر رو پشت سر بگذارد بلکه ممکنه که دیگران را هم از فقر و فلاکت و بدبختی دربیاره فقط به این دلیل که خودش هم فقر رو تجربه کرده و در فقر بدنیا آمده و از آن طرف اینکه یه بچه در محیط خوب و شرایط درست و ثروتمند بدنیا آمده باشد دلیل نمیشه که ما فرض کنیم که قراره که یه زندگی بدون درد و رنج رو تجربه کند و یا اینکه فرض کنیم که این بچه ممکنه که به دیگران کمک کنه که با درد کمتری زندگی کنند و بالاخره این امکان هم وجود دارد که بچهای که در شرایط و محیط خوب و در ثروت بدنیا بیاد دنبال این باشه که به دیگران آسیب برساند و کلاً قدرت درکِ اینکه دیگران شرایط بدی دارند رو نداشته باشد بنابراین اینکه ما بخوایم برای فوایدی که یک بچه میتونه داشته باشه و یا آسیبهایی که ممکنه به خودش و یا به دنیا بزنه و یا تجربیات بد و خوبی که قراره تجربه کند قبل از بدنیا آمدن آن بچه تصمیم بگیریم منطقی نیست و اشتباه به نظر میرسه و شاید الان اگر ما تمام اطلاعات ممکن از زندگیِ آدمی که الان مرده رو داشتیم میتونستیم در این مورد استدلالهایی بکنیم که آیا اگر اون بدنیا نیومده بود بهتر بود و یا حالا که بدنیا اومد.ولی چجوری میشه در مورد خوبیها و بدیهای زندگی بچهای استدلال کرد که هنوز بدنیا نیامده و اصلا هنوز بوجود نیامده؟از آن طرف ما تولدستیزی جهانی را داریم که براساس این فلسفه تولیدمثل کلاً اشتباهه.مثلاً استدلال دیوید بناتار اینه که کلاً زندگی هم خوشحالی به همراه دارد و هم صدمه و آسیب و هم خوشی و لذت دارد و هم درد و حالا هم آسیب بده و هم درد بده و وجود نداشتن هم باعث میشه که نه دردی وجود داشته باشه و نه آسیبی بنابراین وجود نداشتن چیزِ بدی نیست و برای ما بهتره که جلوی هرچیزِ بدی رو بگیریم و اجازه رخدادن اتفاقاتی رو بدیم که خوب هستن بنابراین ترجیح بر وجود نداشتن است چون وجود نداشتن آسیب و رنج به همراه ندارد و از لحاظ اخلاقی چیزی که آسیب و ضرری نداشته باشه از چیزی که آسیب و ضرر داشته باشه بهتره و از آنجایی که انسانها به همدیگه هم آسیب میرسونن هرجور که حساب کنید بچهدار شدن کار غیراخلاقی است.و کار درست اینه که به جای اینکه بچهی خودمونو درست کنیم بچه به فرزندی بگیریم.بنظر میرسه که حضانت بچههای یتیم کلاً بحث جدایی از فلسفه تولدستیزیه.منظورم اینه که این بچهها به هر حال بوجود آمدن و بحث در مورد اخلاقی بودن آوردن آنها به زندگی یا نیاوردنشون بیمعنیه.ولی بحثی که مطرح میشه اینه که آیا درسته که زندگی رو رشد بدهیم که DNA آن متفاوت با ماست؟یا اینکه زندگی که ما به رشدش کمک میکنیم DNA مارو هم داشته باشه؟خب به نظر میرسه کمک به رشد زندگی به خودیهخود ارزشمنده و به هیچوجه شبیه بودن DNA در ارزش و اخلاقی بودن این عمل دخالتی ندارد و موضوع اینه که زندگیها به هرحال وجود دارند و کمک ما به رشد آنها همیشه بهتره و کمک ما باعث کمشدن درد و بیشتر شدن لذت در زندگی آنها میشود و به هرحال شاید اگر ما تولیدمثل کنیم نتونیم از اینکه اون بچه زندگی لذتبخشی رو تجربه میکنه یا زندگی دردناکی رو تجربه خواهد کرد مطمئن بشیم اما میتوانیم مطمئن بشیم سرپرستی از کودکی که کسی رو نداره از لحاظ اخلاقی حتماً بهتر از رهاکردن اون هست بنابراین از دیدگاه دیوید بناتار شما میتوانید بچههای یتیمی رو که به هرحال زنده هستن و بدنیا اومدن رو بزرگ کنید.البته حرف دیوید بناتار این نیست که ما باید اجبار کنیم که آدمها برن عقیم بشن و حرفش اینه که ما باید از دید مسئولانهای به تولیدمثل نگاه کنیم.فیلسوفی آرژانتینی به نام جولیو کابرا این مبحث رو بعنوان اخلاقیات منفی چارچوببندی میکند.او میگه که تمرکز ما رو اخلاقیات همیشه این شکلیه که ما چطور باید زندگی کنی در حالی که این سوال هم باید در محدوده اخلاقیات قرار بگیره که آیا اصلاً ما باید زندگی کنیم؟اخلاقیات سنتی همیشه فرضش این بوده که زندگی از اساس چیزِ خوبیه در حالی که زندگی یجورایی کلاً بده بنابراین اگر ما نمیتونیم که زندگی خوبی داشته باشیم و یا اگر ما نمیتونیم که زندگی لذتبخشی داشته باشیم به طور کل تولیدمثل و زندگی دادن به یه انسانِ دیگه اشتباهه.براساس نظر کابرا ارزیابی درست و حقیقی از وجود داشتن یا وجود نداشتن نشون میده که درد کشیدن جزئی از وجود داشتنه و درسته که در زندگی لذت وجود داره اما همین واقعیت که زندگی قراره به پایان برسه حس درد و رنجی رو ایجاد میکنه که بیشتر آسیبزننده است تا اینکه مفید باشد بنابراین ما اصلاً نباید که انسانی رو به زندگی بیاریم(تولیدمثل کنیم).حالا در جواب این صحبتها استدلالهایی هم ارائه شده که میگن که ما به این ادعا شک داریم که میگه امکان نداره که ما بتونیم زندگی داشته باشیم که در اون بیشتر لذت وجود داشته باشه تا درد،ما مطمئن نیستیم که همیشه زندگی دردِ بیشتری داشته باشه و لزوماً قراره که زندگیِ بدی داشته باشیم.البته انسانهایی هستن که در زندگیشون درد بیشتری میکشن و لذت کمتری میبرن یا آسیب بیشتری میزنن و فایده کمتری به دیگران میرسونن ولی آدمهای زیادی هم هستن که زندگی شادی دارن و بیشتر از اینکه درد بکشن توی زندگیشون لذت میبرن.تازه همین هم نیست و ما آدمها هیچوقت نمیتونیم یه لذتهای خاصی رو تجربه کنیم اگر یه دردهایی رو در زندگی متحمل نشده باشیم و کلاً به نظر میاد که برای لذت بردن وجود درد و رنج مهمه و بنابراین وقتی ما به دنبال لذتها و خوشیها هستیم درد رو هم نیاز داریم و نمیشه در سطح کلی و جهانی بیایم ادعا کنیم که هیچ زندگی نمیتونه خوب باشه و این ادعا اصلاً هیچ توجیهی ندارد و در بعضی از شرایط هم هست که ما میبینیم که درد و لذت در زندگی کاملاً باهم در تعادل هستند.بناتار در یک مصاحبهای میگه
· «موضوع اینه که موجودات زندهای که احساس دارن تا حد زیادی تمایل شدیدی به تولیدمثل دارن و ما تولیدمثل میکنیم چون این کاریه که باید انجامش بدیم و غالباً زیاد هم به درستی و یا اشتباه بودنش فکر نمیکنیم و ضمناً بسیاری از آدمها تولیدمثل میکنن چون میخوان که به زندگیشون معنا بدهند و براشون مهم نیست که این بچهها با بوجود آمدنشون قراره محکوم به تحمل چه درد و رنجهایی بشن و بعد وقتی این بچهها بزرگ میشن آنها هم بچه میارن تا همون فوایدی رو نصیب خودشون کنن که والدینشون با بدنیا آوردن آنها خواستن که بدست بیارن و بچههای آنها و بچههای آنها هم به همین ترتیب عمل میکنن»
بناتار اسم این روند رو گذاشت «ترفند پانزی تولیدمثلی».این شیوه عملکرد که تقریباً شبیه سیستمهای هرمی کار میکنه محکوم به شکست است و دست آخر همه هزینهها میوفته گردن آخرین نسل انسانها و مطمئناً هم آنها باید بابت این زندگی تاوان سنگینتری رو پس بدن.فرزندان ما درد و رنج خواهند کشید و غُصه خواهند خورد و قلبشان خواهد شکست و به اشکال مختلف آزارشون خواهند داد و بدشانسی خواهند آورد و از دردهای بدنی هم رنج خواهند کشید و فقر و اعتیاد و جنگ و بیخانمانی و مرگِ عزیزان و آخرش هم مرگ رو تجربه خواهند کرد.از نظر بناتار تنها زندگی که ارزش شکلگرفتن و بدنیا اومدن رو داره زندگی کاملاً بدون درد و رنجه و در عمل زندگی بدون درد و رنجی وجود ندارد و در نتیجه اینکه بگیم زندگی بهخودیخود ارزش دارد از نظر دیوید بناتار حرف درستی نیست و بنابراین بناتار تولدستیزه.بناتار در یکجایی از کتابش مینویسه:
· «موضوع اینه که وقتی که ما به کسانی فکر میکنیم که در یک سرزمین غریبی دارن درد و رنج میکشن خب به درستی ما براشون غمگین میشیم.ولی اگر ما بدونیم یه سرزمینی وجود داره که هیچ انسانی در اونجا زندگی نمیکنه به خاطر اینکه اونجا انسانی نیست که خوش باشه و لذت ببره غمگین نمیشیم و به همین شکل هیچکس برای انسانهایی که در مریخ وجود ندارن غُصه نمیخوره و کسی براش مهم نیست که اونجا موجوداتی که بخوان از زندگی لذت ببرن نیستن در حالی که اگر ما میدونستیم زندگیهای با احساسی در مریخ وجود داره که دارن با حس درد و رنج زندگی میکنن براشون ناراحت میشدیم.»
البته خیلی از آدمها انقدرها هم زندگیشونو وحشتناک نمیبینن و آنها میگن زندگی ما خوبه و ما ازش راضی هستیم ولی دیوید بناتار میگه که آن آدمها دارن خودشون رو با یک تصویر ذهنی خوب و خیالی از موجودیتشون فریب میدهند،کاری که از نظر روانشناختی به عنوان «اصل پولیانا» شناخته میشود که در واقع یک نوع سوگیری شناختی و تمایل انسانی در جهتِ خوشبینیه چون ما غالباً دلمون میخواد تجربه خوشیها و خوبیها رو بِیاد بیاریم و در نشون دادن لذتها و خوشیها اغراق میکنیم و در ضمن انسانها غالباً با شرایط بدی که در آن هستن میسازن و آن شرایط رو مثل یک عادت و یک نُرم میپذیرن و آنها برای اینکه بدونن خوش و یا راضی هستن یا نه زندگی خودشون رو با زندگیِ آدمهای دیگه مقایسه میکنن،درصورتی که باید به حقایقِ عینیِ جهان توجه کنن.بنابراین ارزیابی ما از زندگیمون بیشتر ذهنی و تخیلیه تا تجربی و عینی و واقعی چرا که ما تنها درد و رنج رو میشناسیم و نمیدونیم که زندگی بدون درد و رنج اصلاً چجوریه.حالا شوپنهاور که یک فیلسوف بدبین به شمار میاد در مورد درد و رنجهای زندگی میگه عموماً اینطوریه که لذتها آنقدر لذتبخش نیستن و دردها از آنچه که باید دردناکتر هستن و برای توضیح آنچه که منظور نظرشه یه مقایسهای رو مطرح میکنه.از مخاطبانش میخواد که دوتا حیوان رو در نظر بگیرن که یکی از آنها برای زنده بودن باید دیگری رو بخوره و حالا از شما میخواد قضاوت کنید که کدومشون شدیدتره؟لذتِ خوردن یا دردِ خوردهشدن؟زندگی با غم و غُصههای بیپایان در جریان است بنابراین اگر ما تولیدمثل کنیم به این خاطر که زندگیهای جدیدی بوجود میاریم،موجب ایجاد درد و رنج بیشتری هم میشویم.هم زایمان برایِ خود یه مادر وحشتناکه و هم اینکه ما یه بچهای رو پرتش میکنیم توی این زندگی بدون اینکه ازش اجازه گرفته باشیم داریم با دستِ خودمون آیندهی تلخی رو براش رقم میزنیم.انسانها و بچههایی رو درنظر بگیرید که دارن در غُصه و درد و رنج دست و پا میزنن.کسانی که هم با مشکلات ذهنی و روانی درگیرن و هم براشون درد و رنج جسمی و بدنی بوجود میاد و به این شکل بسیاری از انسانها بدون اینکه انتخاب خودشون باشه دارن در مناطق جنگزده زندگی میکنن و بیخانمانی و گرسنگی رو تجربه میکنن و آن انسانهایی هم که دارن به شکل معمولی دارن در جاهای معمولی زندگی میکنن غالباً با کمبود آسایش و امنیت و ثروت مواجه هستن و خیلیهاشون داروهای ضدافسردگی مصرف میکنن و دچار اعتیاد میشوند و اگر انسانهایی باشن که این بدبختیها رو نداشته باشن معمولاً دارن از یه حس بدبختی و نارضایتیِ ذاتی رنج میکشن،مشکل اینجاست که ما نمیتونیم جلوی روندِ پیری و درنهایت مرگِ خودمون رو بگیریم.خود تصور مرگ به خودیخود دردآوره.خیلی از مردم مرگ رو یه تاریکیه عظیم و ناشناخته در نظر میگیرن که بعد از این بهمریختگی کوتاهی که ما اسمش رو گذاشتیم زندگی حتماً بهش خواهند رسید و تازه نادانی کامل انسان هم یک درد و رنج دیگهاست.
اینکه ما واقعاً هیچ ایدهای نداریم که کی هستیم و چرا اینجا هستیم و به کجا میریم دردِ ریشهداریه که در طول زندگی همراه همهی ماست.شوپنهاور سالهای جوانی رو تشبیه میکند به زمانی که یک عدهای در سالن تئاتر نشستن و مشتاقانه و امیدوارانه منتظرن که پرده بالا بره و نمایش شروع بشود و اینکه نمیدونن که قراره چی بشه براشون یک امتیازه ولی آیا میتونید اون بچهها رو به شکل زندانیهایی هم ببینید که نه به مرگ بلکه به زندگی محکوم شدند منتهی فقط از معنایِ حُکمشون بیخبرن؟ به هرحال کموبیش انسانها دلشون میخواد که آنقدر زنده بمونن تا به سنِ پیری برسن.پیریای که این شکلیه که آدم با خودش میگه که خب امروز روز بدیه و فردا قراره از اینم بدتر بشه و به همین ترتیب ادامه پیدا میکنه تا برسند به بدترین روز.بنابراین موضوع اینه که ما با بدنیا آمدن از هرطرف مورد هجوم درد و رنجها هستیم.درد و رنجی که نمیتونیم ازشون خلاص بشیم.شوپنهاور زندگی رو حادثهای بدون فایده میداند که برهمزنندهی آرامش ارزشمند وجود نداشتنه.در فلسفه بودایی یه مرحلهای به نام نیروانا وجود دارد.مرحلهای که بعد از مراحل پشت سرهم زندگی و مرگهای ادامهدار رخ میده.یعنی در فلسفه بوداییها بعد از مرگها و دوباره بدنیا آمدنها بالاخره جایی این چرخهی درد و رنج مربوط به مرگ و زندگیها به پایان میرسه و انسان میتواند وارد نیروانا بشود.یعنی دیگه دوباره قرار نیست که در زندگی متولد بشود و کلاً از موجودیت و زندگی خارج میشود.بنابراین به نظر میاد که بوداییها هم منطق تولدستیزها رو قبول دارن و باورشون اینه که در وجود نداشتن هیچ درد و رنجی هم نیست.حالا بعضی تولدستیزها فکر میکنن که تنها انسانها هستن که باید دست از تولیدمثل بردارن ولی بعضی دیگه از تولدستیزها میگن بهتره که کلاً زندگیهایی که احساس ندارن وجود نداشته باشه.البته هرکسی میتواند به دلایل مختلف تولدستیز باشه مثلاً به دلیل شرایط محیطزیستی.ولی دلیل بناتار برای تولدستیزی اینه که بوجودآوردن بچه در واقع باعث آسیب و درد و رنج اون بچه میشود.
بناتار بچهدار شدن رو این شکلی تعریف میکنه«شرطبندی روسی(رولت روسی) برسر مرگ و زندگی با تفنگی کاملاً پُر».رولت روسی یه بازیه که یه هفتتیر با یه تیر رو تصادفاً تنظیم میکنید و به صورت شانسی به سرتون شلیک میکنید.بنابراین از نظر دیوید بناتار وظیفه اخلاقیِ ما اینه که بچهدار نشیم و به عبارت دیگه کسی نمیتواند حق تولیدمثل داشته باشد و اصلاً حرف تولدستیزها اینه که یه پدرومادر چطور میتونن ادعا کنن که عاشق بچههاشون هستن اما این رو درنظر نمیگیرن که اخلاقیترین کاری که میتونن برای بچههای ناشناختهشون انجام بدهند اینه که آنها رو بدنیا نیارن تا آنها رو دچار آزار و رنجِ بیپایان نکنند.البته بدنیا آمدن بچهها از دیدگاه الاهیاتی هم میتواند پیامدهای عمیقی داشته باشد.اگر شما یک باورمند به خدا و دین باشید و حق با بناتار باشه یعنی خدا با آوردن اینهمه بچهای که دارن درد و رنج میکشن،جُرمِ جدی رو مرتکب شده.حالا اگر به استدلال بناتار دقت کنید شاید متوجه یه نکته عجیب بشید.
کریستین اوبرال فمنیست و فیلسوف اخلاق اومده سعی کرده تعادل بین لذت و درد رو در زندگی به چالش بکشه و سوالی که مطرح میکنه اینه که آیا میشه گفت از دیدگاه کسی که وجود نداره اما احتمال داره که بوجود بیاد واقعاً درد نکشیدن چیزِ خوبیه؟به هرحال افرادی هستن که وجود ندارن،آنها دیدگاهی ندارن و اینکه احتمال داره یک نفر بوجود بیاد مساویه با وجود نداشتن اون آدم و اگر دور بودن از درد و رنج خوبه از دیدگاه کسانی خوبه که از زندگی و از وجود داشتن برخوردار هستند بنابراین وقتی بناتار میگه از دید کسانی که احتمال بوجود آمدن دارن درد نکشیدن بهتره داره تقلب میکنه چون یک همچین دیدگاهی وجود نداره چون کسانی که وجود ندارن دیدگاهی هم به زندگی ندارن و اگر یک کسی بیاد بپرسه که آیا بوجود آمدن شما بدتره؟ جواب سوال یه سوالِ دیگهس.بدتر از چی؟کلمات بهتر و بدتر کلماتی مقایسهای هستند و باید دوتا شرط مختلف مطرح باشه که ما بینِ آن دوتا مقایسه کنیم اما وجود نداشتن یه شرایطی نیست که هیچکسی توی آن باشد.در این سناریو که شما بوجود نیامده باشید نمیشه تعیین کرد که بوجود آمدنتون بدتر باشه چون شما اصلاً هیچی نبودید و وقتی که با هیچی و وجود نداشتن طرفیم بدتر و بهتر دیگه معنی نداره. البته معنی این استدلال این نیست که بدنیا آوردن بچه در هر شرایطی کار درستی است و در واقع در کتاب او با عنوان "چرا بچهدار شدن" اوبرال استدلال میکنه که در واقع تصمیمگیریهای اخلاقی و خیلی مهمی هستند که ما باید جداً در موردشون فکر کنیم.بد نیست این رو هم بدونیم که بین گرفتنِ جان بعد از بدنیا آمدن و جلوگیری از شکلگیری زندگی تفاوتی اساسی وجود دارد.ضمن اینکه بین ارزش نداشتن شروع یه زندگی و ارزش نداشتن ادامه یک زندگی هم تفاوت بزرگی وجود دارد.شاید اصلاً بدنیا نیامدن از همهی گزینهها بهتر باشه ولی چیزِ خوبِ بعد از آن زندگیه که ارزش زندگی کردن رو دارد و ما مثلاً میتونیم با کمک به دیگران یک معنایی رو در زندگیمون بسازیم و زندگی رو قابل تحملتر کنیم و به هر حال هیچکسی نخواسته که اینجا باشه و همه ما انسانها بدون اینکه خودمون انتخاب کرده باشیم وارد درد و رنج زندگی شدیم و همدردی و شفقت و دلسوزیِ ما در حق همدیگه میتواند زندگی رو برای همهمون آسونتر کند و به هر حال به نظر میاد گفتگو در این زمینهها چیز خوبی باشه چرا که تفکر فلسفی در مورد بچهدار شدن باعث میشه که ما به یاد داشته باشیم که چقدر این تصمیم مهمه و با بچهدار شدن چه حقوق و مسئولیتها و وظایفی بدنبالش میاد.ضمن اینکه به ما کمک میکنه که در این مورد که یه زندگیه انسانی خوب برای همه چیه دقیقتر فکر کنیم.
برای مطالعه بیشتر به ترجمه فارسی کتاب بناتار که توسط علی طباخیان انجام شده ارجاع میدم.