فوکو فیلسوف نیست چون مطالعات او بیشتر بررسیهای تاریخیست و بارها خودش به این اشاره کرده که «من خیلی به فلسفه اهمیت نمیدهم و دغدغهی من تاریخنگاریست» و بارها در مورد خودش گفته بود که من مورخ علم هستم یا میگفت من مورخ نفرینشدگان هستم. نفرینشدگان افرادی هستند که در طول شکلگیری هویت انسان مدرن سرکوب شدند و تنها با سرکوب این افراد بوده که تصور ما در مورد انسان مدرن به شکل امروزی درآمد و یک الگوی ایدئال برای هویت و رفتار انسان مطرح شد و اندیشه فوکو تمرکز چندانی روی متافیزیک یا آنتالوژی نداره و چیزی که برای فوکو مهمه وضعیت انسان است در جامعهی مدرن امروزی و شرایط تاریخی که به شکلگیری این وضعیت انجامید و دلیلی که فوکو را پستمدرن حساب میکنند اینه که فوکو خیلی دنبال حقیقت نیست،دنبال کشف حقیقت نیست.
در مورد پستمدرنیسم این را طرح میکنند که پستمدرنها حقیقت رو زیر سوال میبرن و عقیده دارن همهچیز تفسیرست و هیچ حقیقتی نداریم و اصلا معنی نداره که این حرف درسته یا غلطه.
خب اصلا چنین چیزی بیمعنی و مضحکست و تفسیر درستی نیست،بحث اینه که برخلاف مثلا هگل که به دنیال یک گایست(روح-منظور فکره) بود که حالا چه ترجمه کنیم روح چه ذهن به هر حال هگل دنبال یه گایست یا چیزی بود که حقیقت مطلق جامعهی بشر یا جهان رو توضیح دهد و خیلی دیگه از فلاسفه هم دنبال این ایده بودن.
دنبال یکسری حقایق تغییرناپذیر که بنیادی باشن و ما بتونیم همهچیز را برمبنای آنها توضیح دهیم که حالا این حقیقت خدا باشه یا رابطه انسان با هستی باشد و یا... آنچیزی که فوکو و پستمدرنیسم با آن مشکل داره گشتن دنبال این تئوریهای بزرگ حقیقتست. اینطور نیست که با گزارههای درست و غلط مشکل داشته باشند و اینکه بگن هیچ حقیقتی نداریم بلکه حرفشون اینه که گشتن دنبال این تئوریهای بزرگ حقیقت بیمعنیست و اصلا حقیقت آن جایگاهی را که ما فکر میکردیم داره رو نداره(اساسا تئوری مطلق حقیقت نداریم)
حقیقت در نزد پستمدرنیستها بحث جالبیست مثلا لیوتار بحث فروپاشی متانَرَتیوها(کلانروایتها-حقایق بزرگ) رو طرح کرد و نَرَتیوهای کوچک رو جایگزین آنها کرد یعنی که به جای اینکه یه تئوری واحد حقیقت داشته باشیم از تئوریهای مختلفی درکنار هم استفاده کنیم. بودریار حقیقت را آمیخته با رسانه میداند و با مفهوم ابرحقیقت در اندیشهی او روبهرو میشویم که یعنی اینکه براساس اون چیزی که رسانهها که فقط هم تلوزیون نیست میتونه والدین و دوستان هم باشه ما یکسری توضیحات و نرتیوها میسازیم که باهاش واقعیات رو تفسیر میکنیم مخصوصا با اون ابرحقیقت. دریدا که حقیقت رو کاملا وابسته به تسکت(متن-زمینه) میداند و میگه تمام جهان متن هست که یعنی همون که باید چیزها رو در زمینه تاریخی خود دید.
در مورد فوکو اون دیدگاهی که به حقیقت وجود داره اینه که روشهایی که برای کسب حقیقت در دورههای مختلف تاریخی وجود دارند و آن چیزهایی که ما در دورههای مختلف تاریخی وجود دارند و آنچیزهایی که ما در دورههای مختلف تاریخی بهعنوان حقیقت میشناسیم و به آن برچسب گزارهی درست یا تئوری درست میزنیم و یکسری رو تئوری غلط بهش نسبت میدهیم؛همهی اینها آمیخته با متدها و روشهایی برای تحلیل گزارهها هستند،برای تحلیل دانش هستند که تحتتاثیر آن شرایط تاریخی که توی آن وجود داریم هستند و در نتیجه آمیخته با ساختار قدرت هستند. بنابراین کاری که فوکو میکند و درکی که فوکو از حقیقت ارائه میدهد درکی از حقیقتست که آمیخته با قدرتست و این را نادیده نمیگیرد ک ما درهر دوره اجتماعی آنچیزی که بهعنوان حقیقت میشناسیم یک چیز کاملا مستقل و آبجکتیو و جهانشمول نیست بلکه آمیخته با آن ساختار قدرتیست که در جامعه ما وجود داره. خب یعنی چه حقیقت آمیخته با ساختار قدرتست؟ و چطور میتوان قدرت را به حقیقت ربط داد؟ این یعنی افراد قدرتمندی به دانشمندان دیکته میکنند که این را بهعنوان حقیقت قالب کنید؟ نه این درست نیست چون در این تحلیل پیشفرض ما اینه که یک حقیقت مطلق و تغییرناپذیر آبجکتیو هست که دانشمندان کشف میکنند و بعد یکسری افراد قدرتمند هستند که سانسور میکنن و گزینش میکنند و میگن این را بگید و این را نگید. خب شاید همچین اتفاقی رخ بدهد و در مورد حقیقت سیاسی که ما در رسانهها این را میبینیم و افرادی مثل فوکو منکر این نیستن که قدرت سیاسی سانسورکنندهی رسانههاست و آنچیزی که بهعنوان حقیقت وارد ذهن مردم میشود تحتتاثیر قرار میدهد اما بحث به این سادگی نیست و به این موضوع محدود نمیشود و بحث اینه که ساختار قدرت چیزیه که درک ما از جهان را و در نتیجه درک ما از حقیقت و آنچیزی که ما بهعنوان حقیقت تجربه میکنیم را تحتتاثیر قرار میدهد.
اینجا فوکو درک جدیدی از قدرت ارائه میدهد. تصور ما راجع به قدرت چیه؟ قدرت چیزیه که یک عده میتوانند بدست بگیرند و آن را به مردم اعمال بکنند و مردمی که قدرت ندارند مطلقا بدون قدرت هستند مجبورند از آن اطاعت کنند. خب ما قدرت را بعنوان یک شی میبینیم که ممکن است دست یک عده باشه و ازش استفاده کنن و دست خیلیها نیست که از آن استفاده کنن. فوکو با این طرز فکر به قدرت مخالفست و قدرت را بعنوان یک شبکه توصیف میکند. یعنی چه؟ مثلا شما یک خانواده سنتی رو در نظر بگیرید که توی این خانواده سنتی یه دختریست که میخواهد با یک پسری ازدواج کند و پدر مخالف این ازدواج است. خب اگر دیدگاه ابزاری به قدرت داشته باشیم مثل گرامشی که قدرت چیزیست که در دست پدرست و بقیه اعضای خانواده ندارن نتیجهگیری میکنیم که خیلی سادهست که پدر قدرت داره و قدرت رو اعمال میکند و دختر نمیتواند با اون پسر ازدواج کند. این غلط نیست اما کافی نیست یعنی دینامیک(تَغَیُر) قدرت رو به خوبی توضیح نمیدهد و اون رو یه چیز ایستا(ثابت) میبینه و مشکل فوکو به این دیدگاه ابزاری از قدرت اینه که خیلی ساده به مسئله نگاه میکند و دینامیک واقعی قدرت رو توضیح نمیدهد. دیدگاه شبکهای فوکو میگوید که قدرت داخل شبکهای از روابط وجود داره یعنی در این خانواده با یک شبکه از روابط روبهرو هستیم،پدر با دختر،برادر با همسر،دختر با مادرش و پدر با همسر و ... و توی این شبکه بعضی هستن که جایگاه کلیدیتری دارن یعنی جایگاه مستحکمتری دارن و در نتیجه تاثیر بیشتری را میتوانند روی این شبکه اعمال کنند اما از طرف دیگه چون قدرت داخل این روابط است و داخل این شبکه وجود داره و همهجا پخشست و توی هیچجا متمرکز نیست و در نتیجه افراد دیگه هم میتوانند قدرت را اعمال بکنند. مثلا داخیل همین خانواده سنتی آن دختر میتواند به مادرش فشار بیاره و یا فامیلهاش به پدر فشار بیارن که تصمیم خودش رو عوض بکنه و این یک نمونه از اعمال قدرت به صورت شبکهایست که قدرت در روابط است و داخل روابط پراکندهست و با اینکه جایگاه پدر از نظر دسترسی به قدرت مستحکمتره اما این به این خاطره که قدرت یکجا متمرکز نیست و در روابط شبکهای پراکندهست و آن افرادی که آن پایین هستند مثل اون دختر هم میتوانند قدرت رو به نقاط بالاتر اعمال کنند و اهمیت این موضوع اینست که در جامعه و در سطوح سیاسی و اجتماعی ما با یک همچین ساختاری از قدرت مواجه هستیم و قدرت چیزینیست که دست یک رهبر سیاسی یا یک گروه و مجلس و پرزیدنت و لیدر باشه. قدرت چیزیست که کاملا در جامعه پراکندهست، داخل شبکهای از روابط،رابطهی بین اُرگانهای مختلف و رابطه بین افراد مختلف و حتی در دیکتاتوریها افرادی رو میبینیم که نفوذ زیادی روی آن فرد دیکتاتور دارن یا زیردستانش میتوانند با مقاومت کردن دربارهی یک چیزی فشار آوردن غیرمستقیم تصمیمات آن دیکتاتور که ظاهرا قدرت مطلقه داره تغییر بدن. اینا نشون میده داخل جامعه و در سطح سیاسی ما با چنین ساختاری از قدرت روبهرو هستیم و اون دیدگاه رایج نسبت به آنکه قدرت از نظر سیاسی چطور اعمال میشود از بین میره و در نتیجه استراتژی سیاسی که برای نبرد با قدرت باید در نظر بگیریم متفاوت میشود. یعنی چه که طبیعت قدرت سیاسی و مبارزه با آن متفاوت میشود؟ در دیدگاه رایج و سنتی ما این را داریم که افراد یک هویت را دارن و یک شخصیتی دارن که کاملا مستقل از هرگونه تصمیمگیری سیاسی و اجتماعیست و برمبنای آن یکسری تمایلاتی دارن و یک چیزایی هست که میخوان و چیزایی که نمیخوان و این وسط یکسری افراد یعنی رهبران سیاسی هستند که قدرت دستشونه و به واسطهی آن قدرتی که دارن تمایلات انسانها را سرکوب میکنند و این درکیست که برای مبارزه توصیه میشود اینه که مبارزه کنید و دیکتاتور رو بیارید پایین تا بتونید هویت واقعی خودتون رو نشان بدهید و به آنچه که هستید برسید و پتانسیلهای بنیادی خودتون رو عملی کنید. دیدگاه شبکهای به قدرت فوکو تغییر اساسی ایجاد میکند که این که هویت ما و آنچه که ما هستیم کاملا وابسته میشه با اجتماع چون الان دیگه آن کسی که قدرت را اعمال میکند یک فرد سیاسی نیست و یک رهبر سیاسی نیست که از بالا فرمان دهد و ما مجبور باشیم که آن دستورات را چه به نفع و چه به ضرر هویتمون اجرا کنیم و به باور فوکو هویت ما و آنچه ما هستیم و درک ما نسبت به خودمان و نسبت به جهان اطراف شکل گرفته و تاثیر گرفته از شرایط اجتماعی سیاسی و آموزشیند که خودشان بهعنوان ارگانهای اعمالکنندهی قدرت وجود دارن توی جامعه،یعنی شما از وقتی متولد میشوید وارد یک فرهنگی میشوید که آن فرهنگ تعالیم خودش را روی شما حک میکند و رفنارهایی را به شما آموزش میدهد و رفتارهایی را منع میکند و وارد مدرسهای میشوید که یک سیل عظیم از خوب و بدها به شما آموزش داده میشود و ایدههایی به شما آموزش داده میشود که اِلِمانهای مختلف هویتتون رو از اون میگیرید و حتی اصلا برای ساختن هویت خودتون تو دوران نوجوانی به چه نگاه میکنید؟ به داستانها و اسطورههایی که توی جامعه و فرهمگ شما وجود دارد؛به الگوهای اجتماعی که دارید و همهی اینها روشهای اعمال قدرت هستند،نه قدرت سیاسی که دست یک نفر باشه بلکه قدرتی که توی جامعهست و توی شبکهی روابط پراکندهست،بنابراین آن شبکه روابط از طریقهای مختلف که لزوما نهادینه نیستند هم موثرند. ما قدرت نهادینه داریم و یه قدرت نانهادینه که خیلی از فلاسفه مثل جودیت باتلر و فوکو در مورد آن صحبت میکنند. این قدرتی که از این طریق اعمال میشود قدرتیست که ما به صورت ناخودآگاه باهاش روبهرو هستیم و تاثیرش را در دیدگاه سنتی به قدرت و مبارزه بر علیه قدرت متوجه نمیشویم. حرف معروفی که فوکو در مورد قدرت داره و بد برداشت میشه که میگفت قدرت تنها سرکوبگر نیست بلکه سازنده هم هست. خیلیها که متوجه آن درک شبکهای از قدرت فوکو نمیشوند و با آن دیدگاه سنتی ابزاری به قدرت نگاه میکنند طبیعتا این جمله رو خیلی بد برداشت میکنند که سرکوب سیاسی چیز بدی نیست و خوبه.خیر. منظور او از اینکه قدرت علاوه بر سرکوبگری سازندهست اینه که این شبکهی قدرتها چیزیه که هویت مارو شکل میدهد و در طول این شکلدادن هویت علاوه بر اینکه رفتارهای خاصی را ایجاد میکند، رفتارهای خاصی را هم سرکوب میکند و یک شمشیر دولبهست. چطور این ممکنه؟ مثال شطرنج رو در نظر بگیرید و فرض کنید صفحهای کاملا سیاه یا سفید داریم و هیچ قانونی برای حرکت مُهرهها نداریم؛خب اینجا بازی شطرنج شکل نمیگیره و حرکتی نمیتوان کرد چون صفحهی ما تکرنگه و هیچ قانونی برای حرکت مُهرهها وجود ندارد. خب ما میایم اول صفحه را شبکهای میکنیم یعنی آن تکخانهی سیاه یا تکخانه سفید را تبدیل میکنیم به 64 خانه با رنگهای مختلف یکیدرمیان سیاهوسفید که این قدم اولست که یک شبکه ایجاد میکنیم و یکسری قوانین برای حرکت مُهرهها ایجاد میکنیم که نقشی که این قوانین اعمال میکنه اینه که به این مُهرهها میگه که چطور برو و چطور نرو. خب این الان در آن واحد یک رفتار ایجاد میکند و باعث میشود که مُهرهی سرباز بتونه حرکت کنه و به سمت جلو بره و مُهره اسب حرکت اِل شکل داشته باشه و از طرف دیگه روابط دیگهای وحرکات دیگهای را منع میکند و نتیجهای که میگیریم بازی شطرنجست و ما از یک خانهی کاملا خالی و مُهرههایی که هیچ حرکتی را نمیتوانستن بکنن با مطرحکردن این قوانین که هم ایجادکنندهی رفتار هستند و هم سرکوبکنندهی رفتار توانستیم به یک بازی شطرنج برسیم و در نتیجهی این بَرهَمکُنشهایی(تعاملاتی) که بین این مُهرهها وجود دارد یک شبکهی قدرت شکل میگیرد و ما به مهرهای میرسیم که قدرت بیشتری دارن و جایگاهشون توی آن شبکهی قدرت کلیدیتره مثل وزیر و رُخ و مُهرههایی رو داریم که جایگاه آنها توی شبکهی قدرت پایینتره مثل سرباز اما همچنان به خاطر ساختار شبکهی قدرت و دینامیکی(تَغَیُری) که توی اون وجود دارد(ایستا نیست) یک سرباز اگر شرایطش پیش بیاد میتواند وزیر را بزند و مُهرههای کمارزشتر میتوانند مات کنند و مُهرهی پرارزش را وادار به عقبنشینی کنند و شما یک تهدید سرباز کافیه تا وزیر طرف مقابل را مجبور به عقبنشینی کنید و درواقع این مثال شطرنج خیلی خوب نشان میدهد که درک فوکو از شبکه قدرت به چه صورتست و حرفهایی که در مورد قدرت میگوید چه معنی میدهند.
این حرفی که فوکو میزند یک قضاوت اخلاقی نیست و نمیگوید که آن جنبهی سرکوبگرانه قدرت چیز خوبیه یا سرکوبکردن رفتارهای خاص باعثشده که جامعه به پیشرفت برسه، فوکو چنین حرفی رو نمیزند چون خودش رو در مقام قضاوت اخلاقی قرار نمیدهد. فوکو یک مورخست و این را وظیفهی خودش میداند که تا حدامکان بیطرفانه به قضیه نگاه کند و در نتیجه قضاوت اخلاقی را وارد توصیف تاریخی نکند و این باعث شد که دیدگاه غلطی نسبت به پستمدرنیستا شکلبگیره که به اخلاقیات اعتقاد ندارن. خیر اگر آنها به اخلاقیات باور نداشتن دلیلی نداشت فوکو تاریخ نفرینشدگان را بنویسد و سعی کند که صدای همجنسگرایان و افرادی که سرکوب شدن مثل دیوانهها و قشرهای دیگهی جامعه را به گوش مردم برساند. آنچیزی که این افراد با آن مخالفند همان یک تئوری واحد حقیقت یا یک تئوری واحد اخلاقیاتست که بخواهد همهچیز را توضیح دهد. اما حالا ساختار قدرت چه ارتباطی با دانش داره و چطور درک ما از جهان تحتتاثیر ساختار قدرته؟
دیدگاه رایجی که وجود داره نسبت به علم و متاسفانه خود دانشمندان هم خودشان این دیدگاه رو دارن اینست که علم میاید کاملا به صورت بیطرفانه مشاهده انجام میدهد و برمبنای آن مشاهده،طبیعت او را به سمتی سوق میدهد که یک تئوری خاص مطرح کند. یعنی چه طبیعت او را به سمت خاصی میبرد؟ به این معنی نیست که طبیعت جان داره و تصمیم میگیره بلکه یعنی مشاهدات جوری هستن که فقط یک نتیجه میشود از آن گرفت و آن نتیجهای که میگیریم چیزیست که توی آن تئوری علمی ما مطرح میشود و در نتیجه با مشاهدهی بیطرفانه و مستقیم ما میتوانیم تئوریهای علمی بسازیم و طبیعت خودش خودش را به ما نشان دهد به قول گالیله طبیعت کتاب دوم خداست که یعنی همانطور که در کتابمقدس قوانین و دستورات هست در طبیعت هم اگر مطالعه کنیم خودش رو به ما نشان میدهد و ما فقط کشفش میکنیم. این چیزیه که به باور فوکو غلطه. گزارههای زبانی که داریم و این چیزیه که فلاسفه تحلیلی هم گفتن علاوه بر فوکو مثلا کواین هم گفته. به باور فوکو این گزارههای زبانی درواقع چیزهایی هستند که ما وقتی در مواجه با طبیعت آنها را مطرح میکنیم یا در مواجه با یک واقعهی بیرونی آن را مطرح میکنیم در واقع یک تفسیری از آن واقعه هستن برمبنای مفاهیم زبانی که ما داریم و دوماً اینکه این گزاره درست است یا غلط چیزیه که توسط آن مشاهده مشخص نمیشود چون ما همچنان یک شبکهای از گزارهها را داریم که درستی و غلطی توسط شبکه مشخص میشود و این مشابه چیزیه که کواین مطرح کرد که میگفت گزارهها خودشان به تنهایی ما را به سمت خاصی سوق نمیدهند چون شما وقتی به طبیعت نگاه میکنید مثلا یک گزارهای دارید که فلانی عاشق من است و یک آزمایشی طراحی میکنید که اگر او عاشق منست پس باید که روز ولنتاین برای من کادو بگیره و خب روز ولنتاین میرسد ولی این اتفاق نمیافته. الان از این مشاهده میتوان نتیجه گرفت که او عاشق شما نیست؟ خب این یکی از نتیجهگیریهاست. نتیجهگیریهای دیگه چیه؟ اینکه عاشقتونه اما درک او از عشق متفاوتست و فکر میکند کادو لازم نیست و یا که عاشق شماست ولی پول نداره کادو بخره یا کادو فرستاده ولی وسط راه گمشده یا اینکه درک او از هدیه دادن اینست که برای شما دعا یا آرزو کرده که برای شما اصلا هدیه نیست ولی او به باور خودش نقش خود را انجام داده یعنی همه اینها تفاسیر مختلفی هستن که ما میتوانیم نسبت به این مشاهده ارائه بدیم و اینکه کدام را بهعنوان تفسیر درست بپذیریم و کدام را بهعنوان تفسیر غلط دیگه یک فرایند کاملا وابسته به اجتماع است و اینجاست که فوکو از این صحبت میکند که حقیقت مستقل از بیننده نداریم و حقیقتی نداریم که به صورت آبکجکتیو در جهان هست و ما با کمک علم بخوایم کشفش کنیم و ما با گزارههای زیادی روبهرو هستیم که میتوانیم بعنوان درست تفسیر کنیم و میتوانیم بعنوان غلط تفسیر کنیم و اینکه کدام را درست در نظر بگیریم و کدام را غلط یک فرایند کاملا اجتماعیست.چرا این فرآیند اجتماعی با ساختار قدرت آمیختهست؟ مثلا دانشمندان قرن 17 و 18 تو جوامعی زندگی میکردن که بشدت مذهبی بود و این افراد مشاهداتی که انجام میدادن تنها زمانی براشون مشاهدهی علمی محسوب میشد که به شکلگیری تئوریهای کاملا منظم و هدفمندانه منجر شود یعنی مشاهدهای که داشتن زمانی مشاهده برای آنها علمی و ارزشمند بود که بتونن یک تئوری ازش بسازن که آن تئوری بتواند جهان را بهصورت هدفمند و قانونمحور توضیح دهد. هدفمند مثل قوانین نیوتنی که توضیح میدهد برمبنای سهقانون تمام رفتار جهان را توضیح میدهد و همهچیز قابل پیشبینیست و هدفمند نه به این معنی که حتما یک خدایی باشد که تصمیمبگیره که هدف جهان چیه بلکه به این معنی که شما توی یک سیستم نیوتنی با دادن شرایط اولیه تا ابد آن سیستم را میتوانید پیشگویی کنید و خب ای درک و تصور نسبت به علم و گزارههای علمی کاملا تحتتاثیر آن ساختار مذهبی بوده که آن افراد در آن جامعه زندگی میکردن و دیدگاهشون نسبت به علم تحتتاثیر مذهب بود چون باور داشتن بهش و اون دوره رشد دئیسم بود که باور داشتن که خدا جهانی را خلق کرده که قانونمدارست و در نتیجه ما باید این قوانین رو کشف کنیم و توی این دوره خیلی از مشاهدات کلا نادیده گرفته میشدند چون با تئوریهای آن زمان قابل توضیح نبودن و این افراد میگفتن این مشاهدهی علمی نیست و ارتباطی با علم ندارد و در نیمهی دوم قرن 19ام که شکاکیت نسبت به دین و خدا توی اروپا گسترش پیدا کرد مشاهداتی که قبلا جنبهی علمی نداشتن مثل تفاوتهای موجود بین جانداران زنده یا تمایل جهان به بینظمی اهمیت پیدا کردند و دقیقا توی تئوریهای قبلی که این مسائل اصلا جایگاه علمی نداشتن چون یک تئوری که هدفمند وکاملا منظم باشد مطرح نمیکردند،توی نیمهی دوم قرن نوزدهم این مشاهدات اهمین پیدا کردند و به شکلگیری تئوریهایی مثل تکامل داروین و یا ترمودینامیک ختم شدند. یک نمونهی دیگر آن را در قرن 20 میبینیم و توی جامعهی مدرن که جامعهایست که فوقالعاده سریع تغییر و تحول پیدا میکند و عملا یکجوریست که قابل پیشبینی نیست و شانس توی آن نقش خیلی مهمی ایفا میکند دقیقا توی چنین دورانی بود که ما تولد مکانیک کوانتومی رو میبینیم که روی شانس تاکید داره که شانس یکی از جنبههای جداییناپذیر جهان است. البته نه که بگم این درک غلطه و توی جهان شانس نیست و مکانیک کوانتومی تحتتاثیر جامعه این را طرح کرده. خیر بلکه بحث اینه که تنها توی چنین ساختار اجتماعی و تنها توی همچین شبکهی قدرتیست که افراد میتونن روی این مسائل تمرکز بکنند و این مسائل و مشاهدات و تفسیرها از آن مشاهدات برای آنها معنی پیدا میکند
فوکو جملهی معروفی داره که میگه انسان مدرن یک اختراع اخیرست،چیزیه که اخیرا اختراع شده و به زودی هم به پایان میرسد. یعنی چی اختراع شده؟ به خاطر درک شبکهای نسبت به قدرت و اعمال قدرت از طُرُق مختلف چه نهادی و چه غیرنهادی است که فوکو معتقده که هویت ما انسانها چیزیه که کاملا آمیخته با جامعه و ساختار قدرت موجود در جامعهست و در نتیجه طبیعت(ذات) بشر معنی ندارد و ذات واقعی از بشر ما هیچوقت نمیبینیم و ما به هر دوره از تاریخ که نگاه میکنیم آن درکی که نسبت به هویت یا ماهیت بشر وجود داره کاملا آمیخته با فرهنگ است و هیچجا انسان را جدا از فرهنگ نمیبینیم که بخوایم صحبت از طبیعت بشر بکنیم و حتی مسائلی که بعنوان و از نظر علمی و بیولوژیکی بعنوان طبیعت بشر مطرح میشوند درواقع فقط مفاهیمی هستند که باز مطرح میشوند تحتتاثیر آن دیدگاه علمی که تحتتاثیر آن ساختار قدرت توی آن دورهی فرهنگی وجود دارد و یه یک حرکت دَوَرانی رسیدیم(دور منطقی) یعنی عملا ما نمیتوانیم صحبت از طبیعت بشر به صورت مستقل داشته باشیم و برای همینست که به باور فوکو انسان مدرن هم یک اختراعست،حال چطوری این انسان اختراع شده. این موضوعیست که تو سه کتاب جنون و تمدن،نظم و تنبیه و تاریخ جنسیت خیلی مفصل بحث میشود.
یکی از مهمترین ویژگیهای انسانمدرن اینه که دارای عقلست یعنی دیوانه نیست و فکر میکند و به محیط اطراف نگاه میکند و محیط را تحلیل میکند و جواب هوشمندانه و مرتبط با محیط اطراف میدهد اما این عقل از کجا آمده و این دیوانگی که ما از آن صحبت میکنیم یعنی چی؟ فوکو در کتاب جنون و تمدن که کتاب 900 صفحهای بود به نام تاریخ جنون که بعدا خیلی خلاصه شد و توی نسخهی 300 صفحهای به اسم جنون و تمدن ترجمه شد این را طرح میکند که ما تا قرن 12 با چیزی به نام جنون روبهرو نبودیم یعنی دیوانگی و جنون یک مفهوم و با معنی نبود و یکسری چیزهایی که امروزه ما علائم جنون میدانیم مثل صحبت با خود یا اینکه حس کند صداهایی از بیرون میشنود که بقیه نمیشنوند علائم ارتباط با خدایان محسوب میشد و یا ارتباط با طبیعت. چیشد؟ در قرن دوازدهم با شروع جنگهای صلیبی و شیوع بیماریهای شرقی مثل جُزام و مخصوصا مرگ سیاه که نصف جمعیت اروپا مُردن یکسری خانههایی مخصوص قرنطینه بوجود آمد به نام جُزامخانه و تو انگلیس و اسکاتلند به تنهایی 200 جُزامخانه ساختهشد و تا چندصدسال آینده که کمکم این بیماریها از بین رفتند این جزامخانهها خالی شدند و برای اینکه بیاستفاده نباشن دولتها شروع کردن به جمعکردن افراد فقیر و معلول یا افرادی که به هر طریقی نمیتونستن که به جامعه خدمت کنند یعنی افرادی که از نظر دولتها برای جامعه بیاستفاده بودند و همهی اینها جمعشدن توی این جزامخانهها و مرحلهی بعد این بود که وقتی علوم مدرن گسترش پیدا کردن در قرن 18 و 19 که سرمایهداری به بلوغ خودش رسید توضیحات مذهبی کمکم طرفداران خود را از دست دادن و توضیحات پزشکی جایگزین شدند و دقیقا توی این دوره بود که این افراد بهدردنخور که توی جُزامخانهها بودن و توسط دولتها عملا طردشدهبودن توسط پزشکان مورد مطالعه قرار گرفتن که بررسی کنیم ببینیم مشکل این افراد چه بوده و اینجا بود که مفهوم دیوانه شکل گرفت و جنون بعنوان یک چیز پزشکی متولد شد که شرایط این افراد را توضیح میداد، افرادی که برای جامعه سودمند نبودن و نمیتوانستند به جامعه خدمت بکنند.
گفتم که خود فوکو فردیست که قضاوت اخلاقی را وارد مسائل نمیکند و اینجا یک تحلیل تاریخی بیطرفانه ارائه میدهد و نکتهای که بهش اشاره میکند این است که در گذشته واقعا این افراد رو شکنجه میدادن که ارتباط آنها را با اجنه و خدایان قطع کنن و توی قرن 19 و 20 که مفهوم جنون شکل گرفت با اینها رفتار خیلی بهتری میکردن و جای شکنجه که این از یک طرف پیشرفت بود که شکنجه نمیشوند اما از طرف دیگه این یک امتیاز منفیست چون بعنوان بیمار باهاشون برخورد میشود و اینها بعنوان بیمار شناخته میشوند و در جامعه به آنها برچسب بیمار روانی میخورد و بعنوان یک ضعف درونی شناخته میشود که به هویت آن افراد مربوط است و در قدیم میگفتن که این یک آدم معمولیست که اجنه رفتن تو وجودش ولی در حال حاضر در جامعه امروزی کسی که بعنوان دیوانه میشناسیم، برچسبی که به اون میزنیم نشاندهندهی این است که آن طرف مشکل از طبیعت و ذاتش هست که دارای این ضعف است.
نکتهی خیلی مهمتر اینکه افرادی که ممکنه به هر دلیل کوچکی تحت این شک قرار گرفته باشن که مشکل روانی دارن وقتی وارد این سیستم روانپزشکی میشوند که در واقع یک سیستمیست که دنبال کسب درآمد برای روانشناسست و دنبال اینست که آن سیستم روانپزشکی رو پایدار نگهدارد برچسبهایی روی آنها زده میشود و جوری باهاشون برخورد میشود که خودشون هم گاها به مرور زمان باور میکنند بیمار روانی هستند و عملا آن سیستم روانپزشکی چیزیست که خودش بیمار روانی را ایجاد میکند. و یک نکتهی مشابه رو ما تو کتاب نظم و تنبیه میبینیم که توی تخلیل از زندانها ارائه میشود و نکتهی خیلی جالبی که وجود داره و تحقیقات اخیر نشان داده اینست که زندان و مجازات سنگین آمار جرم و جنایت رو پایین نمیآورد و نکتهی جالبی که اینجا میبینیم اینست که افرادی که برای یک بدهکاری کوچک به زندان افتادن با افراد دیگهای تو زندان آشنا میشوند که مجرم حرفهای هستند و آن افرادی که آزاد میشوند که برای بدهکاری زندان بودن اما بعنوان مجرم حرفهای آزاد میشوند و وارد جامعه میشوند و آن زمان از دسترفتهی خود را که درواقع با هیچچیز نمیتوانند جبران کنند سعی میکنند با استفاده از آن تکنیکهای جنایی که یاد گرفتن توی زندان جبران کنند. بنابراین باز اینجا هم این را میبینیم که گرچه به نظر ما مجرمین آدمهای خطرناکی هستن و باید بیوفتن زندان اما عملا سیستم قضایی و سیستم زندانها عملا خودش مجرم ایجاد میکند، بیشتر از اینکه ما را در امان قرار دهد از ایم مجرمین.
موضوع بعدی اینست که یکی از ویژگیهای انسانمدرن اینست که انسان وظیفهشناس،وقتشناس و با مسئولیتست. نه که چیزِ بدی باشه و فوکو به این اشاره میکند که به طرز جالبی در طول زمان کارکردن که قبلا توسط زور اعمال میشد و در دوران روم افراد برده بودند و باید کارمیکردن وگرنه میمُردن و بعد از آن طی قرونوسطی افراد وابسته بودن به لُردهای فئودالی و مجبوربودن برای آنها کار کنن که از گرسنگی نمیرن. در دورهی مدرن تفاوتی که ایجاد شده اینست که افراد حس مسئولیتشناسی را در خود نهادینهکردن و جامعهی مدرن کاری کرده که افراد اگر خودشان کار نکنن و اگر سرکار نرن و اگر به جامعه خدمت نکنن احساس پوچی و بیفایدگی به آنها دست میدهد و حرف فوکو اینست که به طرز جالبی الان پلیس یک چیز نهادینهشده و قبل از آن یک نیرویی میباید بود که به مردم نظارت میکرد که کار انجام دهند و مجبورشون کنه کار کنند،نیرویی که بخواد دائم با فشار از آنها کار بکشه و در حال حاضر مردم از خودشان بیگاری میکِشن برای اینکه معتقدند این کاریست که باید انجام دهند و یک پلیشی در وجود این مردم نهادینه شده.
اما سوالی که پیش میاد اینه که تا کجا این ویژگیهای مختلف انسانمدرن تحتتاثیر این ساختار قدرتست؟ در واقع مفاهیمی مثل جنون و وعقل و مسئولیتپذیری و جرم تا اینجا چیزای عجیبی نیستن که خب تحلیلات جدیدی هستند ولی عجیبغریب نیستن اما نکته جالب این است که فوکو پا را خیلی فراتر از این میزاره و تو کتاب تاریخ جنسیت حتی معتقده که درک ما از مفهوم جنسیت و هویتجنسی هم چیزیست که توسط ساختار قدرت توی جامعهی مدرن تشکیلشده و بههیچعنوان نمیتوانیم درک مشخصی از جنسیت بعنوان درک طبیعی ما از رفتار و هویتجنسی مطرح کنیم. اینجا فوکو یک نگاهی به تاریخ میاندازه. درک اساسی که ما نسبت به جنسیت داریم اینست که افراد یک هویتجنسی دارن که طبیعیست و بیولوژیکیست و این هویت بیولوژیکی جنسی چیزیه که در جوامع مختلف و در دورههای مختلف گاها سرکوب شده یا تحتفشار قرار گرفته و ما میتوانیم با آن سرکوب مبارزه کنیم که دقیقا همان دیدگاه ابزاری نسبت به قدرت در مورد جنسیت هم مطرح میشود و ما میتوانیم باهاش مبارزه کنیم تا بتونیم آن هویتجنسی واقعی خودمان را بروز دهیم. فوکو تحلیل متفاوتی ارائه میدهد که به تاریخ نگاه میکند و این درک که ما یک هویتجنسی بیولوژیکی داریم که مرد مردست و به زن گرایش دارد و زنزنست و به مرد گرایش دارد حرف غلطیست و اینکه بسیاری میگن که همجنسگرایی برخلاف طبیعتست و یا کلا یکسری ار رابطهی جنسی میترسند و میگن باید سرکوب کرد و باعث فساد میشود،همهی اینها به باور فوکو برخوردهای غلطیست. مثال میزند مثلا در مورد همجنسگرایی که به تاریخ نگاه میکنید میبینید که در جامعه یونان اصلا مفهوم دگرجنسگرا و همجنسگرا مطرح نبود و رابطهی جنسی به این صورت بود که زنها که فقط با مردها ارتباط داشتن اما مردها هم با زنها و هم با پسران نوجوان رابطهجنسی داشتن که کاملا عادی بود و این رابطه نهتنها عادی بوده بلکه جزئی از بلوغ اجتماعی افراد محسوب میشد و نوجوانان یونانی اگر در نوجوانی با یک مرد بزرگتر رابطهجنسی برقرار نمیکردند از نظر اجتماعی جایگاه پایینتری داشتن و در واقع یجوری بهشون نگاه میکردن چون اون رابطه که پسران نوجوان با مردهای بزرگتر داشتن یک رابطهای بود که در طول آن یک رابطهی فرهنگی هم شکل میگرفت و اون فرد بزرگتر آن تجربیاتسیاسی و اجتماعی خودش رو به آن فرد جوانتر انتقال میداد و در ازای آن خدمات جنسی دریافت میکرد و این اساس فرهنگ سیاسی یونان محسوب میشد و در نتیجه انجام ندادن اون باعث میشد به افراد دید منفی داشته باشند. وقتی وارد روم میشویم یک درک متفاوتی از جنسیت میبینیم اما باز همجنسگرا و دگرجنسگرا مطرح نیست و توی فرهنگ روم عقیده دارن رابطهی جنسی از جلو باید با زنها باسد و رابطه جنسی از پشت باید با مردها باشد یعنی اگر شما از پشت با یک زن رابطه داشتی کار جالبی نمیکردی ولی با مردها میتوان اینکار رو کرد و این کار خیلی خوبیست و کاملا طبیعیست یعنی میبینیم که هویت دگرجنسگرا و همجنسگرا اصلا مطرح نیست که ما بخوایم بگیم انسانها ذاتا دگرجنسگرا هستن و همجنسگرایی چیزِ بدیست که خطر است برای جامعه بشر.
فوکو معتقده حداقل تو جامعه اروپا که او داره تحلیل میکند آنچیزی که باعث شد افراد به این برسن که هویت دگرجنسگرا هویت واقعیست تعالیم مسیحیت و کلیساست و در مسیحیت نه تنها رابطهجنسی بلکه پوزیشنهای مختلف رابطهی جنسی هم محدود میشود و تنها یک پوزیشن جنسی آزاد بود از طرف کلیسا و تنها در صورتی رابطهجنسی آزاد بود که منجر به ایجاد بچه شود و به قصد بچه تولیدکردن باشه و زمانی که شما نخوای تولیدمثل کنی رابطه شما گناه محسوب میشود و میگفتن خدا مَنی را برای تولد فرزند ساخته و استفاده از آن برای کار دیگه در واقع اسرافکردن خلقت خداست.
نکتهی جالب اینکه در همین دوران قرون وسطیست که مفهوم امروزی عشق شکل میگیره، آن عشق که بدون تمایل جنسی باشه و عشق کاملا رمانتیک و احساسی که فقط برمبنای علاقهی مطلق به معشوق باشه و بدون هیچ تمایل جنسی فقط بخوای از زیباییهای او لذتببری و با او باشی. این تصور رمانتیک شاعرانهای که نسبت به عشق وجود داره دقیقا توی همین دوران شکل گرفت و توی ادبیات(متون) جنوب فرانسه در قرن 12 میلادی دقیقا توی همین دورانی که رابطهی جنسی توسط کلیسا بعنوان گناه شناخته میشود مگر اینکه به قصد تولیدبچه باشه.
به باور فوکو این قوانین و آن سنت اعترافگیری که افراد هر هفته برن کلیسا و اون صحبت را داشته باشن که اگر با جنس موافق یا حتی مخالف رابطهیجنسی داشتی که به قصدبچهدارشدن نبوده انقدر آن اعتراف را کردن که از آن گناه فرار بکنن که به مرور زمان این موضوع توی فرهنگ و ذهن آنها شکل گرفت و نهادینهشد و به صورت این هویت دگرجنسگرا درآمد و با اینکه بعد رنسانس نفوذ کلیسا تا حد زیادی روی جامعه کاهش پیدا کرد مخصوصا قرن 18 و 19 با وجود اینکه این دیدگاه مذهبی خیلی کمرنگ شده بود اما این دیدگاه دگرجنسگرایانه به هویت انسان از بیننرفت چون سیستم اقتصادی-سیاسی سرمایهداری که آن زمان داشت تازه تو جامعهی اروپا محکم میشد دیدگاهی که نسبت به رابطهیجنسی داشت این بود که مردم باید رابطهی جنسیشان درراستای تولید قشر جدید کارگر باشد و در نتیجه دگرجنسگراست نه همجنسگرا و همچنان مبارزه با همجنسگرایی ادامه داشت اما اینبار به جای اینکه دلیل دینی داشته باشه-همانطورکه در روانشناسی نشان دادیم- یک دلیل پزشکی پیدا کردن تا که وارد دورهی جدیدتر میشویم که مقاومت در برابر این دیدگاه هم در مردم خیلی بیشتر شد و دیدگاه سرمایهداری به سکس تغییر کرد و چرا الان این آزادی جنسی را در اروپا و آمریکا میبینیم که در واقع یک چیز مثبت و پیشرفت نیست که مردم به آزادی جنسی رسیدن باشن . اما باز به نظر فوکو این باز واکنشی به تغییر دیدگاه و در نتیجه تغییر دیدگاه سیستم اقتصادی-سیاسی موجود به مسئله جنسیت بود یعنی باز ساختار قدرت تغییر کرد که این تغییرات ایجاد شد و اون تغییر این بود که الان سکس بعنوان وسیلهای برای تولید قشر کارگر به کار نمیرود و کارکرد اصلی که ایفا میکند اینه که اضطراب و فشاری که توسط زندگی مدرن به کارگر وارد میشود را کاهش دهد یعنی سکس یک نقش درمانی و روانی پیدا کرد و از آن بابت تمرکز روی هویت دگرجنسگرایانه کاهش یافت و الان آزادی خیلی زیادی به همجنسگرایان داده میشود و وقتی نگاه میکنیم به تبلیغاتی که در مورد رابطه جنسی؛همهی اینها تمرکزش اینست که شما از تجربهکردن چیزهای متفاوت نترسی و دیگه لازم نیست نگران آن دیدگاههای سنتی نسبت به جنسیت،خودتون رو محدود کنید و از تجربه کردن نترسید و راه درست اینست که با افراد مختلف رابطهی جنسی داشته باشید قبل از تصمیمگیری ازدواج. نه که از نظر فوکو این حرفها غلط باشه همونطورکه فوکو نگفت مباحث علمی حقیقت ندارن بلکه میگه دلیل اینکه انقدر اهمیت پیدا کردن اینست که رابطهی جنسی توی ساختار قدرتی که توی جامعه معاصر میبینیم یک متد برای درمان روانیست.
فوکو اواخر عمرش بعد از نوشتن تاریخ جنسیت از کتاب نوشتن فاصله میگیره و تمرکز کرد روی تدریسهایی که در کُلِژدوفرانس ارائه میداد که دروسی بود که برای عوام آزاد بود چون فوکو عقیده داشت که سیستم دانشگاه هم یکی از سیستمهایی است که قدرت را داره اعمال میکند توی جامعه و باعث سرکوب قشر خاصی از جامعه میشود و برای این شرکت در دروس خود را برای مردم ازاد گذاشته بود و این درسها دغدغهی او نسبت به دیدگاههای سیاسی مثل نئولیبرالیسم و سیاستزیستی بود و در کل فوکو به خاطر تاثیر زیادی که روی فلسفهیسیاسی گذاشته هنوز زندهست و یکی از شاخههای جدید فلسفهی سیاسی یعنی پستآنارشیسم توسط شارحان فوکو طرح شده.
فوکو در مقاله خودش در مورد «نویسنده کیست؟» به مرگ سوژه اشاره داره و ما این رو میتوانیم اینطور در تفکرش ببینیم که ما دیگه با یک سوژه بعنوان یک عنصر که دارای یک هویت مستقل از جامعهست و مستقل از آن وجود دارد و عمل میکند روبهرو نیستیم و آنچه که بعنوان فرد میبینیم و میشناسیم یا سوژه درواقع نتیجه یک سیرتاریخی هست که ما فرد یا نویسنده را به مرور زمان بعنوان فرد نگاه کردیم در طول تاریه تصوری که از یک سوژه(فرد) داشتیم به این صورت فردگرایانه نبود و آن فرد آمیخته با جامعه و آثارش و چیزهای دیگه بود و اینجا که ما از مرگ سوژه میگوییم متوجه شدن اینه که دیگه یک سوژهی مستقل نداریم و البته خب هیچوقت نداشتیم و میدانیم که سوژه مستقل معنی نداشته و آنچه که بعنوان فرد و نویسنده یا سوژه میشناسیم درواقع یکی از گرههای شبکهی قدرتست که هویت آن برمبنای همین ساختار قدرت و چیزهایی که اطرافشند و فرهنگی که هست شکلگرفته و برمبنای آنها برهمین ساختار قدرت عمل میکند.
این خلاصه مجمل از یسری از نظریات معروف فوکو بود.