Ashin
Ashin
خواندن ۱۳ دقیقه·۲ سال پیش

واقعیت چیست؟ بحثی در وجود و معرفت شناسی

شاید جهانِ ما چیزی بیشتر از یه شبیه سازی برایِ ما انسان های فانی نباشد.(خودم)
شاید جهانِ ما چیزی بیشتر از یه شبیه سازی برایِ ما انسان های فانی نباشد.(خودم)

تا به حال این سوال برایتان پیش آمده است که ”واقعیت“ چیست؟ آیا چیزی که به اسم واقعیت میشناسیم واقعًا وجود دارد؟ ممکن است همه دنیایی که میشناسیم بخش کوچکی از یک تصویر خیلی بزرگتر باشد یا اصلاً زاییده ذهن باشد و حقیقت نداشته باشد؟ این ها نمونه هایی از سوالاتی هستند که برای هزاران سال ذهن فیلسوفان را در رابطه با واقعیت به خود مشغول کرده اند. فیلسوفان بزرگی در طول تاریخ برای این موضوع فرضیه های مختلفی ارائه داده اند که به بررسی برخی از آنها میپردازیم

افلاطون

حدود ۲۴۰۰ سال پیش، افلاطون یکی از اولین و اصلی ترین فرضیه ها را درباره واقعیت بیان کرد. او چند شخص را مثال زد که از لحظه تولد درون غاری زندانی بوده اند. آنها میتوانستند سایه های افرادی که بیرون غار زندگی میکردند را روی یکی از دیوار ها ببینند و صدایشان را بشنوند. تمام چیزی که از دنیای بیرون میدانستند همان سایه ها بود و فکر میکردند این واقعیت جهانشان است. تا اینکه یک روز یکی از این زندانیان موفق میشود از غار خارج شود و ناگهان با دنیایی بسیار بزرگ و پر از موجودات و اشیا سه بعدی و نور و رنگ رو به رو میشود. او که تا قبل از این لجظه گمان میکرد جهان متشکل از موجودات دو بعدی سیاه رنگ است، با خروج از غار، میفهمد که موجودات همه سه بعدی هستند و هرکدام رنگ خاص خود را دارند و بافت اشیا باهم متفاوت است و... زندانی که اکنون واقعیت را درک کرده است با شور و شوق نزد دوستان خود بازمیگردد تا مشاهدات خود را برای آنرا تعریف کند؛ ولی زندانیان دیگر که در تمام عمر چیزی به جز سایه های روی دیوار ندیده اند، حرف او را باور نمیکنند و او را دیوانه خطاب میکنند و او هم پس از مدتی دوباره به دنیای سایه ها عادت میکند و واقعیتش دوباره به سایه های روی دیوار محدود میشود. اگر دنیای ما نیز مانند غار افلاطون باشد چه؟ آیا ممکن است ما هم روزی از این غار خارج شویم و یبینیم که هر آنچه فکر میکردیم واقعیت است، تنها بخش کوچکی از واقعیت کلی جهان بوده است؟ دنیایی که ما آن را واقعیت نامیده ایم، واقعی ترین حالتی است که میتوانیم متصور شویم ولی هیچ راه اثباتی نداریم که دنیای ما کامل ترین واقعیت موجود جهان است

رنه دکارت

فرضیه دیگری که در این زمینه وجود دارد متعلق به رنه دکارت، فیلسوف و ریاضیدان معروف قرن ۱۷ ،است. دکارت یک فیلسوف شکاک بود. او فکر میکرد که هیچ چیز در جهان نمیتواند قطعاً درست باشد. همه ما در کودکی چیز های متعددی را باور میکردیم ولی اکنون میدانیم که آن باور ها غلط بوده اند. مثال در کودکی باور داشتیم که هیولاها وجود دارند ولی اکنون میدانیم که همه آنها زاییده ذهن نویسنده ها و داستان سرایان هستند. پس اگر امکان داشته باور های قبلی مان غلط باشند، چه دلیلی وجود دارد که باور های فعلی مان حتماً درست باشند؟حتی حواس پنجگانه مان هم قابل اعتماد نیستند. آب لوله کشی پس از یک حمام گرم، خنک به نظر میرسد ولی اگر پس از برف بازی دستتان را زیر همان آب بگیرید، احساس میکنید آب گرم است. ممکن است در خیابان شخصی را ببینید که میشناسید ولی پس از اینکه به او نزدیک شدید متوجه میشوید که شخصی کاملاً متفاوت است. هنگامی که سرماخورده اید، طعم غذا با طعم معمول آن متفاوت است. ممکن است وقتی با هدفون در حال گوش دادن به موسیقی هستید، فکر کنید کسی اسمتان را صدا میزند. پس چه اثباتی وجود دارد که بقیه حس هایمان هم اینطور گمراه کننده نباشند؟همه ما خواب میبینیم. تا به حال شده است که در خوابتان بخوابید و سپس ناگهان از خواب بیدار شوید و فکر کنید چه رویای عجیبی دیده اید و ناگهان دوباره بیدار شوید؟ ما در اکثر خواب هایمان متوجه نمیشویم که خواب میبینیم و گمان میکنیم اتفاقات درون رویا واقعاً در حال رخ دادن هستند، و فقط هنگامی میفهمیم خواب بوده ایم که بیدار میشویم و حوادث رویا را با واقعیت مقایسه میکنیم. پس چه دلیلی وجود دارد که الان هم خواب نباشیم؟ شاید همه زندگیمان، همه جهانی که میشناسیم یک خواب طولانی باشد و روزی ناگهان بیدار شویم. شاید بگویید که میدانیم اکنون بیدار هستیم زیرا میتوانیم ”حس“ کنیم که خواب نیستیم؛ ولی در اکثر خواب هایمان تا لحظه ای بیدار نشده ایم فکر میکنیم تجربیاتمان واقعی هستند و پس از بیداری ناهماهنگی های رویا را درک میکنیم. رنه دکارت پس از تفکر درباره این موضوعات به این نتیجه رسید که به هیچ چیز نمیتوان اطمینان داشت و هیچ باوری صددرصد درست نیست. از دیدگاه دکارت فقط و فقط یک موضوع صددرصد است؛ اینکه خود او وجود دارد؛ زیرا او داشت فکر میکرد و برای اینکه فکر کردن امکان پذیر باشد، باید یک ذهن وجود داشته باشد. پس ممکن است هیچ چیز،حتی بدن خودش، واقعی نباشد ولی مطمئن بود که ذهنش وجود دارد تا به این موضوع فکر کند. این باور شاید معروف ترین جمله دکارت باشد که در کتاب ”تفکراتی بر فلسفه اولیه“(تاملاتی بر فلسفه اولی(متافیزیک)) بیان شده است.

Cogito, ergo sum

"من فکر میکنم، در نتیجه من وجود دارم".(مفهوم دقیقش میشه من ادراکات به نفسِ خود دارم پس حداقل نفسِ من وجود دارد)

طبق این فرضیه، هیچ راهی برای اثبات وجود جهان اطراف وجود ندارد و ممکن است همه این دنیا زاییده ذهن باشد. ممکن است تمام مکالماتی که در طول روز با افراد مختلف داریم، بخشی از تخیلاتمان باشد و هیچ یک از اشخاصی که میشناسیم و دوست داریم واقعی نباشند. تنها چیزی که صددرصد وجود دارد، ذهنِ خودِ شخصی است که به این مسائل فکر میکند.

او حتی این فرضیه را ارائه داد که ممکن است کل جهانی که میشناسیم ساخته دست یک ”نابغه بدجنس“ باشد که مغز ما را داخل کپسولی نگهداری میکند و تصاویر این دنیا را وارد مغزمان کرده است.با پیشرفت علم، دانشمندان به این نتیجه رسیده اند که اگر به یک مغز سالم با استفاده از الکترود، پالس های الکتریکی اعمال کنیم، میتوانیم به مغز این حس را القا کنیم که واقعاً در حال انجام کاری خاص است. پس فرضیه نابغه بدجنس دکارت خیلی هم دور از ذهن نیست. ممکن است تمام واقعیت ما، ساخته دست یک دانشمند باشد و ما فقط مغزی درون یک کپسول باشیم و واقعیت ما، دنیای تخیلی شخصی دیگر باشد.(دنیایِ شبیه سازی شده).با توجه به پیشرفت های جدید علم در رابطه با واقعیت مجازی، این فرضیه روز به روز محتمل تر میشود و طبق فرضیه های جدید، ممکن است دنیای ما، یک بازی کامپیوتری پیشرفته باشد. هرچند دکارت به دلیل اعتقادش به وجود خدا، نتوانست قبول کند که خدا وجود چنین نابغه ای را بپذیرد پس این فرضیه خود را رد کرد ولی این موضوع دلیل نمیشود که فرضیه وی محتمل نباشد.

برتراند راسل

در رابطه با شک به وجود همه چیز، یکی دیگر از فرضیه های معروف، ”فرضیه ۵ دقیقه“ برتراند راسل است که بیان میکند:

ممکن است تمام دنیایی که میشناسیم، ۵ دقیقه پیش به وجود آمده باشد و تمام افکار و خاطرات و تجربیاتی که داریم همه توسط خالق این دنیا به وجود آمده باشند تا ما باور کنیم که جهانمان واقعیست.

طبق این فرضیه، تمام شواهد تاریخی نیز ساخته این خالق هستند تا باورمان به این واقعیت محکم تر شود. از دیدگاه راسل، وجود یا عدم وجود این خالق اهمیتی ندارد زیرا ما اکنون در این واقعیت حبس شده ایم و راهی هم برای اثبات غیر واقعی بودن واقعیتمان وجود ندارد پس درگیر شدن با این موضوع بی فایده است.

تجربه گرایی

در دیدگاه های فلسفی، تجربه گرایی در جبهه مخالف عقل گرایی قرار می گیرد. از دیدگاه تجربه گرایان:

تنها فکر کردن به موضوعات کافی نیست و فقط به این دلیل که درباره موضوعی فکر می کنیم دلیل نمی شود که آن موضوع با واقعیت هماهنگ باشد. همه آنچه که در ذهنمان متصور می شویم یا یک بازتاب از چیزیست که تجربه کرده ایم و یا مجموعه ای از ایده هاست که به صورت جداگانه مستقیماً از تجربه شخصی در فکرمان بازتاب شده اند. این تجربه ها از حواس پنجگانه و همچنین حواس درونی به دست می آیند.همه دانش انسان مستقیمًا از تجربه به دست می آید و ما هیچ چیز را که از طریق حواسمان تجربه نکرده باشیم را نمیدانیم.

از فیلسوفان تجربه گرا می توان به جان لاک، جرج بارکلی، و دیوید هیوم اشاره کرد.

جان لاک

جان لاک، فیلسوف قرن هفدهم، یکی از مشهورترین تجربه گرایان تاریخ است که با انتقاد بر نظریه رنه دکارت در رابطه با ماهیت واقعیت، و بیان نظریه هایش در زمینه تجربه گرایی، مسیر را برای دیگر فیلسوفان تجربه گرا فراهم کرد. هرچند که لاک درباره غیر قابل اعتماد بودن حواس پنجگانه با دکارت موافق بود، ولی برخلافِ دکارت، فقط به این خاطر که حواس ممکن است در شرایط خاص دچار اشتباه شوند، آنها را به طور کلی نادیده نگرفت. لاک، در نظریه خود، برای همه چیز، دو گروه ویژگی در نظر گرفت. او ویژگی های اصلی هرچیز، از جمله جرم، حجم، حالت، چگالی، شکل، ارتفاع، عمق، طول و عرض را در گروه ویژگی های اصلی قرار داد. ویژگی های اصلی هرچیز، آن دسته از خاصیت هایی هستند که متعلق به خود جسم هستند و ربطی به دیدگاه ذهنی هر شخص ندارند. او در گروه دیگر، ویژگی هایی مانند رنگ، بو، طعم، صدا و بافت را قرار داد و این گروه را ویژگی های فرعی نامید. ویژگی های فرعی آن دسته از خاصیت هایی هستند که از طریق ذهنیت شخص درباره آن جسم به دست می آیند. از نظر لاک، هیچ شکی در ویژگی های اصلی وجود ندارد زیرا قابل اندازه گیری هستند و اگر بین نظر دو شخص در رابطه با این دسته یکی از آنها اشتباه میکند؛ ولی درباره ویژگی های فرعی اختلافی پیش بیاید، حتماً برای ویژگی های فرعی، نظر هر شخص ممکن است متفاوت باشد زیرا تجربیات هر شخص با دیگری متفاوت است. برای مثال یک سیب که ۱۴۰ گرم وزن داشته باشد، شکی در آن نیست زیرا وزن آن قابل اندازه گیری است؛ ولی درباره رنگ این سیب نمیتوان نظر قطعی داد زیرا ممکن است رنگ قرمزی که یک شخص میبیند، با رنگ قرمزی که شخص دیگر میبیند متفاوت باشد. پس برخلافِ دکارت که فقط به خاطر اشتباه های احتمالیِ حواس، آنها را به کل نادیده گرفت، لاک با توزیعِ ویژگی هایِ هرچیز به دو گروه اصلی و فرعی، ماهیت واقعیت را بر اساس تجربه بیان کرد.

جرج بارکلی

جرج بارکلی، فیلسوف قرن هجدهم، با ارائه دیدگاه خود، با لاک مخالفت کرد. بارکلی که خود نیز تجربه گرا بود، نتوانست دیدگاه لاک را قبول کند زیرا اعتقاد داشت که ویژگی های اصلی و فرعی اجسام، به طور جدایی ناپذیری به هم مرتبطند.

او باور داشت که ذهن بدون در نظر گرفتن ویژگی های فرعی، قادر به تصور و درک ویژگی های اصلی نخواهد بود.

از دیدگاه بارکلی در مثال قبل، ذهن نمیتواند بدون در نظر گرفتن رنگ، سیبی را تصور کند که ۱۴۰ گرم وزن داشته باشد. اگر بخواهیم سیب بی رنگی را تصور کنیم یا آنرا سفید یا سیاه در نظر میگیریم که هردو رنگ هستند، یا آنرا شفاف تصور میکنیم که بازهم رنگ اجسام پشت آنرا تصور کرده ایم. همچنین نمیتوانیم سیبی را تصور کنیم که بافت ندارد، اگر هم بخواهیم چنین چیزی متصور شویم، تصویر سیب در ذهنمان بافت خیلی صاف خواهد داشت که بازهم بافت محسوب میشود. پس در دیدگاه بارکلی، ویژگی های اصلی و فرعی جدایی ناپذیرند در نتیجه، ویژگی های اصلی نیز وابسته به ذهن هستند و واقعی بودن آنها صد در صد نیست. بر اساس این تفکر، بارکلی به این نتیجه رسید که همه تجربه ای که ما از واقعیت داریم، تصوری بیش نیست و هرچیز تا زمانی وجود دارد که بتوانیم آنرا متصور شویم و درک کنیم. وی در این رابطه، جمله مشهور خود را در مقابل باور دکارت و لاک بیان کرده است.

"وجود داشتن، درک شدن است"(هرچیزی که قابل درک و تصور نباشد، وجود خارجی نخواهد داشت.)

اشکال نظریه او این بود که طبق آن، انسان، ذهنی است که به طور مداوم در حال تصور و درک دنیای اطرافش است و به محض اینکه شخص لحظه ای دست از تصور این دنیا بکشد، همه چیز نابود میشود. پس اگر شخص به خواب برود، دنیای اطرافش و حتی خودش از بین میروند. بارکلی برای برطرف کردن این اشکال، این فرض را درنظر گرفت که تصور یک ”متصور کننده اصلی“ (خدا) وجود دارد که همه چیز را دائماً و درک میکند و مطمئن میشود که دنیا و شخص در حالتی که شخص هشیار نیست، وجود خود را حفظ میکنند. با این حال عقیده ی بارکلی نتیجهِ محتومِ تجربه گرایی بود چیزی که موجبِ پدید آمدن چیزی شد که ما امروز آن را پدیدارشناسی میگوییم... اگر منشاء همه ادراکات و تصوراتِ ما تجربه باشد در نتیجه جهان برای ما انسان ها یسری پدیدارها هست و به کنهِ واقعیت(فی نفسه) دسترسی نداریم.

دیوید هیوم

دیوید هیوم، فیلسوف قرن هجدهم، پیرو افکار لاک و هابز، به تجربه گرایی روی آورد و با نظریات خود، سطح تجربه گرایی را به کل متحول کرد. هیوم معتقد بود که ما نمیتوانیم وجود هیچ ”چیز“ را قطعی بدانیم مگر اینکه بتوانیم برای اثبات وجود آن مدارک شهودی و تجربی ارائه بدهیم. هیوم با این دیدگاه، برخی از اصلی ترین نظریه های فلسفی از جمله روابط علت و معلولی را رد کرد زیرا نمیتوان صرفاً به خاطر تعدادی روابط محدودِ قابل اثبات، روابط بالاترِ غیر قابل اثبات را متصور شد.(یعنی چون مثلاً الان خودکار رو رها کنم میوفته زمین دلیل نداره که پس قبلاً هم به همین دلیل اشیاء به خاطرِ جاذبه میوفتادن زمین)

از نظر منطقی، هر تعداد بار هم که یک پدیده ثابت رخ دهد، همیشه این امکان وجود دارد که حداقل یک بار اتفاقی خلافِ روند قبلی رخ دهد.

برای مثال اگر شخصی تمام طول زندگی خود قو های سفید دیده باشد، نمیتواند فرض را بر این بگذارد که همه قو ها سفیدند؛ زیرا ممکن است جایی در جهان، قو های سیاه وجود داشته باشند.(مثالِ معروف برای نشان دادنِ ضعف ذاتی روش شناخت تجربی و منطق استقرایی)

هیوم بر همین اساسِ تجربه گرایی در رابطه با ماهیت وجودیِ هر شخص(هویتِ شخصی) معتقد است که:

ما همه متشکل از مجموعه ای از تصورات و ادراک متنوع هستیم و وجود خودمان از نظر تجربی قابل اثبات نیست.

در اصل این بیانگر عقیدهِ باستانی هراکلیتوس فیلسوفِ یونانی در بابِ صیرورت جهان و همه چیز هست که اون هم براساس درکِ حسی بود که هراکلیتوس آن رو مبنا قرار داده بود که میگفت دوبار به یه رودخانه نمیشه پا گذاشت چون لحظهِ بعدی نه رودخانه همونیه که بود و نه من همانی هستم که قبل از آن بودم.. سیرِ دیالکتیکی تاریخی هگل هم متاثر از همین نگاهِ هراکلیتوسی و تجربه گرایی انگلیسی است که در آن سیر افکار براساس دچار تغییر و تحولات میشن(البته بحثِ سیرِ دیالکتیکی هگلی مفصل است و فقط به همین خلاصه نمیشه و براساس افکاره)

برتراند راسل پیرو نظریات هیوم بیان می کند:

هیچ دیدگاهی از ”خود“ وجود ندارد، هرگاه تا عمیق ترین سطح ممکن به ”خود“(نفسِ انسانی) نگاه میکنیم، همیشه احساسات خود را متصور میشویم؛ ممکن است خشم، درد، لذت، یا ناراحتی را احساس کنیم، یا ممکن است گرما و سرما یا سبکی و سنگینی را احساس کنیم؛ ولی هیچگاه نمیتوانیم ”خود“ را درک کنیم زیرا هیچ تجربه مستقیمی از آن نداریم.

پی نوشت:این مطالب از کلیپ های کانال یوتیوب کرش کُرس از دسته فلسفه قسمت هایِ چهارم و پنجم و ششم(واقعیت چیست،عقلگرایی،تجربه گرایی) برداشته شده و ترجمه آزاد کردم(یعنی همشو کامل ترجمه عین به عین نکردم و مفهوم رو رسوندم)

(Leonardo DiCaprio & The Nature of Reality: Crash Course Philosophy #4)

(Cartesian Skepticism - Neo, Meet Rene: Crash Course Philosophy #5)

(Locke, Berkeley, & Empiricism: Crash Course Philosophy #6)



فلسفهفلسفه غربواقعیتعقل گراییتجربه گرایی
«هیچ‌کس را تا زمانی که نَمُرده نمی‌توان خوش‌بخت نامید» ×سولون حکیم خطاب به کروزوس،شاه لودیا×
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید