-دلم میخواد کمتر از هم فاصله داشته باشیم. میخوام بهم بگی چی فکر میکنی.
با شوق و ذوق احمقانهای این کلمات را به زبان میآورد. حس میکردم که او نمیفهمید که چه میگوید.
-مثلا چی بگم؟
-بگو چه مشکلی داری. اگه با هر چیزی مشکل داری، با هم اوکیش میکنیم.
آه کشیدم. مطمئن شدم که نمیفهمد چه میگوید.
-این سکوتت یعنی چی؟ خب جوابمو بده.
شرم داشتم به چهرهاش حتی نگاهی بیندازم. اگر به چهرهاش نگاه میکردم، مطمئن بودم چیزی را میبینم که شخصیت من را برای همیشه تغییر میدهد. هراسان بودم. ولی او این را نمیفهمید. چرا مردها هیچ وقت نمیفهمند؟
-به نظرم باید تمومش کنیم.
به چهرهاش نگاه نمیکردم بنابراین نمیتوانم مطمئن باشم. ولی متوجه شدم که کل تنش منقبض شد. بدنش داشت برای خطری ناشناخته آماده میشد.
-چیو تمومش کنیم؟
-خودت میدونی.
-ولی...
جملهاش را بریدم.
-خودت رو خسته نکن. نظرم رو عوض نمیکنم. حتی اگه ادامه بدم، بعدش همش دنبال یه راه میگردم که از سر این ارتباط خلاص شم. میخوام این جوانه رو از ریشه بکَنم. وقتی که درخت بشه دیگه دیره.
-همش تقصیر اون عوضیاست؟
-نمیدونم کیو میگی.
-همون قبلیا.
همیشه عادت داشت همه چیز را به چنین چیزهای سادهای تقلیل بدهد. عجیب نیست که چطور زندگی سادهای داشت. شاید راه درست همان بود. شاید من صرفا یک روانی بودم که داشتم برای توجیه اختلالاتم صغرا کبرا میچیدم.
-قبلیا عوضی بودن ولی من نیستم. بهت قول میدم. هر کاری بگی میکنم.
-بابا چرا متوجه نیستی؟ مشکل از تو نیست. مشکل از منه. من آدم بدیام. مزخرفم. میفهمی؟
-اوکی، اوکی! آروم باش...
آن لحظه متوجه شدم دارم داد میزنم. چشمم را اطراف چرخاندم. چندتا بچه به من خیره شده بودند. بچههایی که هیچ شرمی نداشتند. بچههایی که در معصومیت زندگی میکردند. چه رویاهای پاکی، چه توهماتی!
یک لیوان آب به دستم داد.
-بخور. اول یه نفس عمیق بکش. بعد تعریف کن.
لیوان آب را آرام آرام مزه کردم. حس میکردم اگر یک ضرب آن را بنوشم، خفه میشوم.
-خب؟
کاش پنجرهای نزدیکمان بود و میتوانستم به بیرون خیره شوم. این موقعیت خیلی معذبکننده بود. باز هم کف دستهایم شروع کرده بود به عرق کردن. یک دستمال کاغذی برداشته بودم و هی به کف دستهایم میمالیدم. ولی افاقه نمیکرد.
-ببین، دارم سعی میکنم یجوری بگم که فکر نکنی روانیام. ولی خب، من آدم خوبی نیستم. یه روزی از خودخواهها متنفر بودم، فهمیدم خودم خودخواهم. یه روز از فمینیستا متنفر بودم، فهمیدم خودم هم اونطوریام. حالا هم از آدمایی متنفرم که فکر میکنم آدمای بدیان. یه روز متوجه میشم خودمم همینم.
-چرا فمینیست؟
بله. البته که تنها نکتهای که به آن توجه کرده، همین است.
-ببین، وقتی که بچه بودم از زنهایی که میگفتن مردها حق و حقوقشون رو گرفتن متنفر بودم. از زنهایی که میگفتن همهی مردا بهشون نگاه جنسی داشتن و آزار میدیدن متنفر بودم. حدس میزنی چی شد؟ وقتی هیفده سالم بود فهمیدم وقتی شیش سالم بود بهم تجاوز شده بود. یه خاطره ته افکارم بود. یهو اومد رو سطح. یهو شروع کرد به آزار دادن افکار روزانهم. چرا یادم رفته بود چنین چیزیو، نمیدونم. ولی مطمئنم که دروغ نیست. خیلی واضح یادمه. خیلی خیلی واضح. هنوز هم میبینمش. هنوز جلوی چشمامه. از همهی مردا متنفرم.
-کی این کارو کرد؟
به گمانم متوجه نشد که منظورم از همهی مردها، شامل خود او هم میشود.
-دونستنش الآن فرقی نمیکنه. به علاوه، اون آدمه دیگه مرده. رسوا کردنش برای اینکه کس دیگهای قربانیش نشه بیفایدهست.
-خیلی راحت در موردش حرف میزنی.
-خیلی سال از این خاطره گذشته.
-راست میگی.
توجیه احمقانهام را باور کرد.
-ببین، من واقعا کل تلاشم خوشحال کردن توئه. میخوام خوشحال باشی. همین. باور کن.
-مثلا میخوای برام چیکار کنی؟ گل بخری؟ جشن تولد بگیری؟
-چرا که نه؟ اینم روش خوبیه.
-خودتو به زحمت ننداز. این کارا خیلی خودخواهانهست.
جا خورد. شاید هم من خودخواه بودم که اینطور فکر میکردم. سکوتش به من علامت میداد که باید بیشتر توضیح بدهم.
-تولد گرفتن برای بقیه بیشتر خوش میگذره. مردم میخوان طرف مقابل رو خوشحال کنن، ولی این واقعا به خاطر خوشحال کردن طرف نیست. میخوان طرف رو پیش خودشون نگه دارن. فقط یه روش برای باج گیریه. طرف رو وامدار خودت میکنی، حالا اونم مجبوره پیشت بمونه. اگه این کارو نکنه اون بیوفاست. بیشرفه. همه حق رو به تو میدن، نه؟ خیلی روش خوبیه که خودتو محق جلوه بدی. یه طور خودارضایی روحیـه. همهی روابط انسانی یه رگهای از شر رو دارن. همشون یه طورایی دروغگوییان. پر دورویی. خودم قبلا ازین کارا کردم. یه بار سعی کردم دل کسیو که از من بدش میومد اینطوری به دست بیارم. بعدا برای جبرانش اونم تلاش کرد. ولی فهمیدم که کل مدت، حتی اون موقع که فکر میکردم داره بهم لطف و محبت میکنه چون دوستم داره، از من متنفر بوده. من مجبورش کردم که بهم محبت کنه. از این حس متنفرم. الآن هم من دارم در حقت لطف میکنم که قرار نیست این دوگانههایی که من تجربه کردم رو تجربه کنی.
سکوت کرد. اطلاعات زیادی را در یک نفس صحبت بیرون داده بودم.
-هی، دماغت داره خون میاد!
انگشتم را به بینیام زدم، مرطوب شد. با همان دستمال کاغذیای که دستم بود بینیام را گرفتم و سرم را بالا گرفتم. یک طور از آن خون دماغ متشکر بودم. حالا مجبور نبودم به چهرهاش نگاه کنم.
از جایش بلند شد. هراسان به من نگاه میکرد.
-اوکیای؟
دستش را دراز کرد. محتاطانه به دستمال کاغذی دست زد.
-به من دست نزن عوضی!
بلند شدم و کیفم را برداشتم و با قدمهای بلند و سریع از کافه بیرون رفتم. خون دماغم قطع شده بود. سرم را پایین گرفتم و دستمال کاغذی را برداشتم. باد خنک شبانگاه موهای ریز پیشانیام را تکان میداد. نمیدانم آیا هنوز بینیام خونی بود یا نه. جرئت نداشتم آینهام را از جیبم دربیاورم و نگاهی به چهرهام بیندازم. وحشت داشتم. دلی را شکسته بودم. حتم داشتم حالا به شکل و شمایل یک هیولا شده بودم.

کل این داستان خیالی است. شاید برداشتی آزاد از زندگی انسانها. انسانهای زنده، که روی زمین راه میروند، بدون این که بدانند چقدر تجربیات مشابه دارند. من مالک هیچ داستانی نیستم. همه چیز قبلا یک بار تجربه شده.