-چرا ناراحتی؟
تمام تصوراتم خراب شد. یه موج خیلی کوچیک اومد و قلعه شنیای که توی ساحل ساخته بودم با خودش برد. اون قلعه شنی رویای من بود. متزلزل. ولی زیبا.
-تو ناراحتیات رو از خودت درمیاری! هر کی توی شرایط تو بود خوشحال بود!
شاید حق با بقیه باشه. شاید هر کس دیگهای اگه جای من بود خوشحال بود. دیگه خوشحالی کامل رو نمیفهمم. مثل یه آدم معتاد شدم. انگار توهمزا مصرف میکنم. تمام خوشحالیام اینطوریان که پرتم میکنن تا بالای آسمون. تا اون دور دورا. تا جایی که حتی دستم به ابرا میرسه. ولی خب، نمیتونم ابرا رو توی دستم بگیرم. و یهو اون زیبایی تموم میشه. واقعیت دوباره میاد. من میفتم. با سر میفتم زمین و از شدت دردش گریه میکنم در حالی که همه بهم میگن:«پاشو! اینا هیچ کدوم واقعی نبود!»
-واقعا باورش کردی؟
چرا باورش کردم؟ واقعا چرا باورش کردم؟ من یه احمقم. هنوز هم مثل یه بچه کوچولو ام. برای این دنیا زیادی سادهلوحم. میگم که بدبینم ولی این فقط تحمیل من به ذهن خودمه. من خوشبینم. میدونین چرا؟ چون تنها راه اینه که زنده بمونم. خوشبین بودن تنها راه زنده موندنمه چون که یه احمقم.
دور و برم رو نگاه میندازم. دور و بر بقیه رو نگاه میندازم. نه. اینجا رو دوست ندارم. یه چیزایی اینجا درست نیست. ازینجا خوشم نمیاد. نمیخوام اینجا زندگی کنم. منتظرم. منتظر یه دست کمک کننده که قراره منو ازینجا بیرون بکشه. یه چیزی باید بتونه منو بیاره بیرون. نمیتونه؟ من اینجا منتظر میمونم. اون یه روزی میاد. مطمئنم که میاد!
-تو واقعا احمقی! معجزه وجود نداره!
میدونم. میدونم قرار نیست کسی جز خودم بهم کمک کنه. میدونم. ولی مشکل همینجاست. من فقط میدونم!
-تو خیلی کمالگرایی.
ازین بابت مطمئن نیستم. کمالگرا دقیقا چیه؟ این که ناراحت شدم چرا بهتر از آدمای دور و برم نیستم؟ چرا نباید بابتش ناراحت باشم؟
یه روزایی وقتی بچه بودم میگفتم اشکالی نداره. آره تو ارتباطاتت داغونه. اشکال نداره بد نقاشی میکشی. اشکال نداره شیرینزبون نیستی. اشکال نداره که کلاس زبان نمیری. اشکال نداره که آشپزیت خوب نیست. اشکال نداره خوشگل نیستی، اعتماد به نفس نداری، بابای پولدار نداری. عوضش نمرههات خوبه. تو اونی هستی که قراره توی سر باقی بچهها کوبیده بشه.
حالا میبینم اگه توی باقی زمینهها استعداد ندارم، تمام ذخیره من توی درس ریخته نشده. اونقدر هم از بقیه بهتر نیستم. اونقدرا هم که فکر میکنم عدالت وجود نداره. بعضیا بااستعدادن و میتونن همه چی یاد بگیرن، بعضیا تک بعدیان و بعضیا هم توی هیچی بهترین نیستن.
-تو اعتماد به نفس نداری.
قبلا میگفتم برعکسه و من خیلی مغرورم. ولی خب الآن فکر میکنم شاید مترادفن. آدم مغرور خودشو با بقیه مقایسه میکنه و بعدش میگه که من از همشون بهترم. آدم بیاعتماد به نفس هم خودشو با بقیه مقایسه میکنه و میگه که من از همشون بدترم. هردوتاشون در نهایت تنها میمونن. مگه فرقی هم میکنه که با چه بهونهای تنها بمونی؟
پ.ن: این نوشتهها اثرات احساسات روزیه که رتبه کنکور اومده.