حباب
حباب
خواندن ۷ دقیقه·۱۰ روز پیش

من می‌خواهم نویسنده شوم!

بچه که بودم، یه بار معلم کلاس چهارمم زیر یکی از انشاهام رو امضا زد و زیرش نوشت «مطمئنم یه روز نویسنده بزرگی می‌شی. به امید این که کتاب‌هات رو بخونم.» یا همچین چیزی. نقل به مضمون کردم. خود کلمات یادم نمیاد و اون دفتر رو‌ هم سال‌ها پیش گم کردم.

ازبچگی رویام بوده و حس می‌کنم هیچ وقت بهش نمی‌رسم. من همیشه فکر می‌کنم که من یا زود می‌میرم یا زود زمینگیر و بی‌فایده می‌شم. اون روزی که زمینگیر بشم احتمالا نه پولدارم و نه کسی حاضره ازم نگهداری کنه. من می‌میرم چون هیچ وقت نتونستم خودمو درک کنم. چون هیچ وقت نتونستم جلوی چیزی که بهم آسیب می‌زنه رو‌ بگیرم. من هیچ وقت متوجه آسیب‌ها نمی‌شم. نه این که نخوام. نمی‌تونم. گریه نمی‌کنم. در موردشون حرف نمی‌زنم و یه روز به شکل اضطراب و حالت تهوع این احساسات از دماغم می‌زنه بیرون و اون موقع دیگه برای درست کردنش دیر شده. نهالی شده که داخل من ریشه داده و حسابی گنده شده. یکم دیگه اگه بگذره حتی منو هم می‌ندازه بیرون. این برای کسی که رویای نویسنده شدن داره طعنه‌آمیزه؛ نه؟


یه دوست آلبانیایی داشتم که از توی یه اپلیکیشن دوست‌یابی پیداش کرده بودم. اون خیلی تشویقم می‌کرد کتاب بخونم. هی می‌گفت پاشو‌. تنبلی نکن. کتاب بخون. اگه پولش رو نداری کتاب بخری برو کتابخونه. دنبال بهونه نباش و کلی حرفای اینجوری. یه روز از این پافشاریش خسته شدم و گفتم خب مثلا کتاب خوندن چه کمکی بهم می‌کنه؟ کمک می‌کنه کار پیدا کنم؟ اونم گفت کتاب باعث می‌شه بهتر بقیه رو درک کنی. باعث می‌شه روابط بهتری با بقیه داشته باشی. این حرفش هنوز توی ذهنم مونده.

اون می‌گفت کتاب کمکم می‌کنه روابط بهتری با بقیه داشته باشم. اگه کتاب چنین کاری می‌کنه، پس من نمی‌تونم نویسنده بشم. من چطوری قراره چیزی بنویسم که به بقیه کمک کنه که روابطشون رو با آدما بهتر کنن، در حالی که خودم یه گوشه نشستم و از بابت این غصه می‌خورم که یه عالمه آدم اون بیرون هستن که ازم متنفرن، پشت سرم حرف می‌زنن و بعضیاشون حتی نفرینم می‌کنن. و همش هم تقصیر منه. همش تقصیر منه چون بعضی وقتا عمدا کار اشتباه رو کردم و بعضی وقتا هم حماقت کردم. به هر حال، یا یه روی قضیه رو ندیدم یا هم دیدم و چشمم رو به روش بستم، چون به نفعم نبود. من خیلی خودخواهم. حتی این که بعضیا می‌گن بخشنده‌ام بابت اینه که توجه به دست بیارم. حتی در مورد توجه دیگران خودخواهم. اگه بخشنده‌ترین‌ آدم بودن بیشترین توجه رو جلب می‌کنه، احتمالا من برای گرفتن این لقب خودمو به هر آب و آتیشی می‌زنم.

کتابایی که از دید اول شخص نوشته شدن و چند بار توی طول داستان شخصیت اصلی عوض می‌شه همیشه باعث می‌شه پشمام بریزه. انگار هی توی طول داستان من هم عوض می‌شم. یه بار حق رو به این یکی می‌دم یه بار به اون یکی. یک بار با این یکی گریه می‌کنم که چرا داره این بلاها سرم میاد، یه بار با اون یکی فکر می‌کنم که خیلی هم خوبه و باید سختی کشید تا آبدیده شد. انگار حق با همه‌ست. ولی خب هر کس یجور‌ی داستانو می‌بینه. این که «حق با همه‌ست» فکری بوده که از بچگی توی ذهنم بود. سر دعواها یهو حقو می‌دادم به طرف مقابل و از دید اون نگاه می‌کردم و یادم می‌رفت که منم استدلال مخالف با اون رو دارم. تسلیم کردن من خیلی ساده بود. هیچ وقت هیچ‌ بحثی رو نبردم.کتابایی که از دید اول شخص نوشته شدن و چند بار توی طول داستان شخصیت اصلی عوض می‌شه همیشه باعث می‌شه پشمام بریزه. انگار هی توی طول داستان من هم عوض می‌شم. یه بار حق رو به این یکی می‌دم یه بار به اون یکی. یک بار با این یکی گریه می‌کنم که چرا داره این بلاها سرم میاد، یه بار با اون یکی فکر می‌کنم که خیلی هم خوبه و باید سختی کشید تا آبدیده شد. انگار حق با همه‌ست. ولی خب هر کس یجور‌ی داستانو می‌بینه. این که «حق با همه‌ست» فکری بوده که از بچگی توی ذهنم بود. سر دعواها یهو حقو می‌دادم به طرف مقابل و از دید اون نگاه می‌کردم و یادم می‌رفت که منم استدلال مخالف با اون رو دارم. تسلیم کردن من خیلی ساده بود. هیچ وقت هیچ‌ بحثی رو نبردم.

نویسنده شدن تجربه عجیبیه. باید بشینی و فکر کنی که توی یه دنیای دیگه زندگی می‌کنی. من از پسش برمیام؟ بعید می‌دونم. اگه بهم یه کتاب یا یه فیلم بدین که توش غرق بشم می‌تونم تا ابد داستانای متفاوت و پایانای متفاوت براتون ازش دربیارم ولی این که بخوای از زیربنا یه دنیای داستانی بسازی ترسناکه. یادمه قبلا یه کتاب در مورد نویسندگی خونده بودم و می‌گفت خیلی از نویسنده‌ها ترس از کاغذ سفید دارن. طوری که حتی یه نوبسنده ژاپنی از ترس کاغذ سفید خودکشی کرده.‌ اما خب به هر حال اون نویسنده‌هایی که معروف می‌شن اونایی‌ان‌ که از ترس کاغذ سفید زنده بیرون میان. من نمی‌تونم.‌ یاد یه بخشی از یک کتاب دازای افتادم که می‌گفت «تنها استعداد من خوندن کتاب و غرق شدن توی تجربه‌ی اونه. من هیچ استعدادی ندارم جز این که ماهرانه تجربه یکی دیگه رو بدزدم.»

حالا که فکر می‌کنم من حتی برای بیان تجربه خودم باز هم تجربه‌ی یکی دیگه رو دزدیدم.


فرقی هم داره؟ همه احساسات تکراری‌ان. میلیون‌ها سال انسان‌ها روی کره زمین زندگی کردن و امکان نداره تو چیزیو تجربه کنی که قبل تو کسی مثل اون یا بدترش رو تجربه نکرده باشه. احتمالا در آینده هم همین روند ادامه پیدا کنه. همه چیز داره تغییر می‌کنه و تکنولوژی زندگیامونو دگرگون کرده ولی هنوزم که هنوزه داریم با احساسات قدیمی مثل عشق و تنهایی و احترام سر و کله می‌زنیم. تمام داستان‌های جهان قبلا نوشته شده ولی خب ما هنوز داریم به نوشتن داستانای تکراری ادامه می‌دیم. یاد یه مصرع از صائب افتادم که می‌گفت «تا حشر می‌شود سخن‌ از زلف یار گفت» یا همچین چیزی.


حرف دزدیدن تجربه شد، همین الآن هم احتمالا دارم همین کارو می‌کنم. الآن که دارم اینو می‌نویسم بعد خوندن کتاب «سم‌ هستم، بفرمایید» عه. همیشه نیاز دارم یه چیزی بخونم و بعدش بنویسم. اینجوری دستم روون‌تره. ولی خب، شاهکارهای ادبی رو درک نمی‌کنم. یادمه توی یه پست توی همین ویرگول، یه مصاحبه با یه نویسنده‌ای بود که نه اسم پستش یادمه، نه اسم نویسنده‌ای که باهاش مصاحبه شده بود نه نویسنده پست. ولی خب توی مصاحبه اون یارو گفته بود که با همینگوی و کتاب صد سال تنهایی حال نمی‌کنه و یه طورایی خوشحال شدم که تنها کسی نیستم که این حسو دارم. همونطور که قبلا گفتم، من شاهکار‌های ادبی رو درک نمی‌کنم. فرق بین یه اثر معمولی و یه اثر خوب رو تشخیص می‌دم ولی یه شاهکار احتمالا یه چیزی بیرون از معیارهای امتیازدهی منه و من مطمئن نیستم که باید اون‌ها رو توی دسته «شاهکار» جا بدم یا «آشغال».


یه زمانی سعی می‌کردم شعر بنویسم ولی حالا که نگاهشون می‌کنم موهای تنم سیخ می‌شه که اینا چیه که من نوشتم. احتمالا یه روزی همین حس رو نسبت به همین متنی هم که دارم می‌نویسم پیدا می‌کنم. توی یه پست توی ویرگول که یادم نیست کی خوندم می‌گفت هیچ وقت یه نویسنده نمی‌تونه شخصیت باهوش‌تر از خودش خلق کنه. اگه من نویسنده بشم، قراره بخش‌های مختلف خودم رو به شخصیت‌های مختلف تجزیه کنم. کسی ازش خوشش میاد؟ مطمئن نیستم. آدم بامزه‌ای نیستم. باهوش هم نیستم. آدم عجیب‌غریبی هم نیستم. یه آدم معمولی غرغرو با افکار احمقانه‌ام و نه چیز بیشتر. هیچ وقت نتونستم شوخی کنم و باعث شم بقیه بخندن. ولی خب حداقل یه چیزی یادمه، یه بار یه پست اینجا نوشتم که اسمش «زهرا جان، یادته؟» بود. چند نفر بهم گفتن که باهاش گریه کردن. سعی می‌کنم به خودم بقبولونم که گریه هم نیازه. اگه نمی‌تونم بقیه رو بخندونم، باید این وظیفه رو بذارم گردن بقیه. خودم از اون‌هایی‌ام که کتاب تراژدی و اینا زیاد می‌خونم و دوست دارم. امیدوارم من تنها کسی نباشم که اینطوریه.

خدایا، من واقعا می‌خوام‌ روزی که شیشه عمرم پر شد، به عنوان یک نویسنده بمیرم!


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید