به دنیا آمدم، دیشب دوباره به دنیا آمدم. مامان می گفت وقتی به دنیا آمدم خیلی ضعیف بودم و زن قابله بزور منو زنده نگه داشته. می گفت قابله توی راه امدن به خونه ما برای دنیا آوردن من نزدیک بوده بمیره برای همین فکر می کرده من بچه ی نحسی هستم و بهتره زنده نباشم.
مامان می گفت اون شب با خودم تصمیم گرفتم هرجوری هست این بچه رو زنده نگه دارم. برای حفظ جون من خیلی زحمت کشیده بود حتی می گفت از همه ی پیرزن های ده پرسیده که برای زنده نگه داشتن این بچه چی قربونی کنه. می گفت که زن قابله بهش گفته نباید این بچه رو نگه نداری چون خیلی ضعیف و مردنیه. نگه داریش فقط برات زحمت داره و نمی تونی ازش کار بکشی چون حتی نمی تونه یه کُنده رو جابجاکنه. شایدم به خاطر همین حرفش بود که من به جای کار کردن روی زمین شدم وردست بابام برای صید مروارید. من صدف جمع می کنم مرواریدشو درمیارم و بعد میدم به بابام که بفروشه.
وقتی میرم روی آب خوشحال ترم، آنجا یه جوریه، همه چی هست ماهی ها، مروارید، خورشید.
حالا که دیگه یه پسر شیش ساله شدم، می تونم راحت صدف ها رو بشکنم و مرواریدشونو دربیارم تازه با خواهرم شرط بستم امروز بزرگترین صدفی که تا حالا دیده رو شکار کنم و بیارم. کار هر کسی نیست اما دیگه بزرگ شدم و می تونم. می دونم از پس این کار برمیام. می خوام این صدفو بندازم جلوی زن قابله و بهش بگم بفرما دیدی چقدر قویم!
به بابا گفتم بیا امروز بریم عمیق ترین جای آب، اونجا کلی صدف بزرگ هست و میشه به قیمت خوبی بفروشیمشون!
بابام اول یکم مِن مِن کرد بعد گفت بعیده تو بتونی، نفس کم میاری بچه... پیله کردم و گفتم به خدا زود میام بالا بابا، تازه من که هزار بار رفتم زیر آب و برگشتم.
خواهرم گفت بابا بذار بره من مواظبشم، خودم باهاش میرم توی آب و هواشو دارم.
بابام راضی شد! دل تو دلم نبود انقد ذوق داشتم که نفهمیدم بابام کی دورم طناب پیچید.
همزمان پریدیم توی آب، به خواهرم علامت دادم که دنبالم بیاد تا بریم از زیر جبلک ها صدف ها جمع کنیم. خیلی رفتیم پایین، خیلی. چشمام داشت سیاهی می رفت اما می خواستم بزرگترین صدفی رو که دیدم بگیرم، خواهرم طنابمو کشید و بهم علامت داد که سریع برگردیم اما صدف بزرگه هنوز آنجا مونده...
وقتی رسیدیم روی سطح آب خواهرم پرید تو قایق و صدف ها رو به بابام نشون داد، منم سبد خودمو انداختم توی قایق... بابام از دیدن صدف های به این بزرگی ذوق کرده بود و داشت جابجا شون می کرد و به خواهرم می گفت که کوچکترها شون رو جدا کنه. ولی اون صدف بزرگه هنوز اون پایین بود...
یهویی به سرم زد که برم و اون صدف بزرگه رو بیارمش بالا، به بابام گفتم من دوباره میرم توی آب نمی دونم شنید یا نه ولی می دونم متوجه نشد که طنابم رو از قایق در آوردم آخه طول طناب برای رسیدن به صدف بزرگه کم بود و من زورم نمی رسید از دور کمرم بازش کنم.
هااااااااااام صدای نفس گرفتنم و بعد صدای سُر خوردنم توی آب، بگوشم پیچید. این دفعه با عجله و با سرعت بیشتری شنا کردم و خودمو به اون صدف بزرگه رسوندم، با خودم فکر می کردم خواهرم وقتی اینو ببینه حتما کلی ذوق می کنه،شایدم از این صدف برای مادرم یه گردنبند مرواریدی قشنگ درست کردم.
این بار نفس کم نیاوردم، صدف رو برداشتم، پسر نگاه کن از جفت دست های من بزرگتره باورم نمیشه صدف به این بزرگی تا حالا ندیدم!
باید زودی می رفتم بالا و اینو به خواهرم نشون میدادم حتما اونم کلی ذوق می کنه، اما انگار یه چیزی بهم گیر کرده... وای نه طنابم! طنابم به مرجان ها گیر کرده در نمیاد خدایا نمی تونم از خودم جداش کنم انقد محکم بسته شده که تنم رو می سوزونه!
ماهی ها چرا از دورم فرار می کنن، ماهی ها نرید، مرجان ولم کن! خواهر کجایی؟ بابا بابا من اینجا زیر آب بیا منو بکش بیرون، خواهر تو کجایی چرا صدامو نمی شنوی چرا جوابمو نمی دی؟ چرا اینجا انقد نورانی شده چرا تو آب انقد روشنه بابا، بابا با تو ام چرا جوابمو نمیدی؟
زن قابله! تو این جا چی کار می کنی؟ زودباش برو به بابام بگو بیاد منو از اینجا بکشه بیرون، بهش بگو من اینجا گیر کردم و کمک لازم دارم. برو دیگه لعنتی
زن قابله محکم منو گرفت و گفت آروم بگیر بچه آروم بگیر من داد می زدم بابا این زن داره منو می کشه تو رو خدا بیا نجاتم بده... زن قابله می گفت مبارکه پسره... یه پسر ریز و میزه