زنگ زدی پرسیدی پادکست چهرازی رو گوش دادی؟ شنیدی از دلبر چه جور تعریف میکرد خیلی دوست داشتم می شد یه روز این دلبر رو با چشمای خودم ببینم... دلبرکی با لاک قرمز عنابی.
گفتم آره گوش دادم هم شنیدنی بود هم استعاره های گنگی داشت که نفهمیدم ولی یه چیزی رو فهمیدم، دلبر برای همه دلبره! عاقل و دیوانه فرقی نداره تازه هر چه دیوانه تر دلبرش دلبرتر... کاش منم دلبرکی بودم برات... خندیدی گفتی تو خیلی دل انگیزی! یادم بنداز فلان کتاب رو برات پیدا کنم بخونی، اونو باید بخونی...
با خودم گفتم دیگه بهت نمیگم به کجا چنین شتابان فرار میکنی ازم نه دیگه نمیگم، این حرف بی فایده ست و این علاقه دور از دسترس... فقط حیف که تو لعنتی حتی معنی سکوتمو می فهمی و خودت میدونی که چی باید گفته باشی که چیزی نگفته، حرف زده باشم!
گفتم باشه هر وقت شد می خونم، حالا که سرم شلوغه یه کتاب سنگین دستمه نمیرسم، درسم هم دارم باید به اونا برسم، کاری نداری من برم دنبال کارم... صدات قطع شد و رفتی که روزی بیایی
دستم روی کیبورد به کار نمیرفت، بی رنگ و روح شده بود. شبیه دست زنی که از زیر چادر با شرم و بی اعتمادی منتظر یه اسکناس بود، دستی که رنگش پریده بود و ناامید از همه، جمله های " تو رو خدا یه کمکی کنید، بچه ام مریضه" رو تکرار میکرد و وقتی یه اسکانس رو لمس میکرد دعاگو بود و با خودش حساب میکرد که تا حالا چقدر جمع شده، چقدر دیگه لازمه، برم یا باز چشم به راه بشینم...
نه این قیاس عادلانه نیست!
انگشت های من بلند و باریک، پوستم صاف و سفید، کِرم خورد و تمیز، روی کیبورد فشار میاوردن و بزرگترین چالش شون زدن دکمه های دور از هم به صورت همزمان بود!
انگشت های او یخ زده و بی جان، خشک و چروکیده، ناامید و ترسان، با فشار، گوشه چادری رو نگه داشته بودن که قرار بود مصونیت باشه نه محدودیت!
دست های من زیر نور چراغ مطالعه و انعکاس مانیتور ها داشت طرحی می زد و میخواست هنرمندانه چیزی بسازه
دست های او زیر نور بی جان چراغ خیابان خودشو پنهان کرده بود که سرما بیش از این آزارش نده،
نه این قیاس و نه این زندگی، عادلانه نیست!
انگشت های من هوس لاک قرمز عنابی به سر داشت و میخواست اولین فرصتی که شد خودشو تسلیم ناخنکار کنه که حسابی بهش رسیدگی شه و زیبایی شو دو چندان کنه که شاید دلبرکی باشه برایت که شاید...
انگشت های او در هوس حنایی بود که جان سخت ترش کنه و رنگ و رویی به خودش بگیره که شاید معجزه ای بشه، که شاید بتونه با دل خوشی و دست پر از این زمستون بگذره، با کمی بیشتر اسکناس...
نبودی، لاک قرمز عنابی زدم
حنایی نبود که بزنه...
فشار دادن دکمه های کیبورد سخت تر و دکمه ها دورتر
" تو رو خدا یه کمکی کنید، بچه ام مریضه"
نور چراغ مطالعه و پوستی نرم تر از همیشه
چراغ بی جان، بی جان تر و بی رمق تر ، سوز سرما بیرحم تر...
دور تر و بی تو تر، ریتم موزیک متن پادکست رو با ناخن لاک خورده، سر میز می کوبیدم
هنوز تکرار می کرد" تو رو خدا یه کمکی کنید، بچه ام مریضه"
با خودم گفتم، راس میگه آدم درست در زمان نادرستم
با خودش گفت، برم یا باز چشم به راه بشینم...
آخرین پیامتو هم پاک کردم و گفتم بگذر از آنکه خودش را در تو ندیده ست
آخرین نفر هم رد شد و هنوز چشم به راه نشسته
راستش رو بخواهی انگشت های یخ زده و بی جان، خشک و چروکیده، ناامید و ترسان، چنان در من نفوذ کرده که می ترسم همین روزها بیدار شوم و زیر چادری کهنه و چرکمرده از خواب لاک قرمز عنابی و کرم مرطوب کننده خارجی ام تعریف کنم، بی گمان رویای شیرینی خواهد بود...