آتنا
آتنا
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

پرونده اول/ گرگ عینکی

این اولین باری بود که یه کسی در مورد پارنتری که به وضوح مشکل‌دار بود حرف میزد. توی چند تا جمله اول فهمیدم که این داستان یه چیزی فراتر از بقیه ست. دروغ نگم خودم چند ماه قبلتر، با کسی که اونم یه جورایی بود آشنا شده بودم و عطایش را به لقایش بخشیده بودم، شاید به خاطر همین بود که توی همون چند جمله اول فهمیدم با چه موجودی طرفم و راستش خیلی برام جالب شد.

خانم، زنی 40 ساله بود که بعد از 11 سال زندگی مشترک از شوهر بچه بازش جدا شده بود و حسابی درب و داغون بود. بعد از چند ماه خلاصی از بزرگوار قبلی، یه عصر از عصرهای آخر تابستون، در انتظار تاکسی، کنار خیابون با لبخند معنادار آقا سوار ماشینش شده بود. طبق روال رابطه ها یکی دو هفته اول، همه چی خوب! کجا بودی تا حالا! ای فلک خاک بر سرت که انقد ضعیف عمل کردی و بعد 40 سال این گوهر گرانقدر رو گذاشتی تو دامنم!

گفتن نداره که رابطه، از همان ابتدا به نیت سکس شروع شده بود و حسابی به جان طرفین چسبیده بوده، شما حساب کن هر دو علاقمند به سکس خشن و هر دو تشنه و گشنه...

هفته های عسل کم کم رو به افول گذاشتن و واقعیت ها از زیر پتو سر در آوردن. آقا که بذارید بهش بگیم "سعید" کم کم شروع کرده بود به کنترل افراطی "زهره"(خانم داستان). این دانشگاه چیه میری؟ حال داریا... بزار خودم می برم شبم میام می برمت بعدشم بریم خونه ات، خیر سرت پنجشنبه شبه ها! دوستات خیلی وقت گیرن من هستم دیگه ولشون کن! چرا انقد میری خونه مادرت بشین خونه ات دیگه! تو نمیخوای کلید این خونه رو به من بدی؟

القصه... هر روز که میگذشت زهره عاشق تر از قبل، برای هر خواسته ای که سعید ازش داشت جان فدا می کرد و با این عشق افلاطونی می خواست که جبران زندگی های نکرده شو کنه. می دونم که داری میگی خب حالاااا بعدش چی شد! صبر کن الان میگم...

هیچی دیگه یه روز سعید، زهره رو می بره بیرون و بهش میگه گوشی تو بده ببینم! زهره مقاومت می کنه و با لوندی می پرسه چرا عشقم چی شده مگه؟ آخه گوشی یه وسیله شخصیه... سعید ناگهان عین فنر از جاش در میره و میگه تو شکر خوردی(همونی که خودت میدونی!) بده ببینم اون لامصبو... گرفتن گوشی و دیدن اسم و رسم آقایون توی گوشی زهره همانا و انفجار سعید همانا. خلاصه بحث بالا میگیره و ناگهان سعید چنان گازی از بازوی زهره بخت برگشته می گیره که باعث کبودی و زخم روی بازوش میشه.

زهره شک زده به چشمای سعید خیره شده و فقط رگ های خون چشماش یادش می مونه. زهره با خودش میگه ای بابا اینم که دیوونه ست حالا چه خاکی به سرم کنم!

زهره، عین بچه ای که از ترس کتک خوردن از مامان، دقیقا میره توی بغل مامان، به آغوش سعید پناه میبره و بهش قول میده که دیگه دست از پا خطا نکنه و خلاصه این سیکل ادامه پیدا میکنه.

اتفاقی فهمیدم جریان چیه، یهویی رگ درمانگریم زد بالا و گفتم چه خاکی بر سر انسانیت آمده! از من که برو درمان از زهره که نمی تونم می ترسم از دستش بدم! گفتم نترس دختر، طرف توی تو ریشه دونده نمیشه ازت گرفتنتش. راضی شد! داشتیم زندگی رو زیر و رو میکردیم که بابا و مرگ دردناکش بالا آمد. عشقی که نافرجام مانده بود، دردانه ای که بین زمین و آسمون رها شده بود و بدجوری به زمین گرم خورده بود و حالا شده بود کزت توی قسمت های اول! انقد بدبخت و بی کس...

مرگ بابا توی چهار سالگی، (همون سال هایی که دنیای بیرونی برای بچه ها معنی میشه و پدر به عنوان نماینده دنیای بیرون از خونه شروع میکنه به شکل دادن تجربه های اولیه از جهان بیرون) باعث شده بود که زهره بره سراغ آدم هایی که به شکل های متفاوت و عجیبی بهش عشق میدن و در عین حال باعث آزردگی اش میشن و انگار این همون چیزیه که توی دنیای کودکانه زهره یعنی عشق! عشقی که بابا نیمه کاره رهاش کرد و بدون اینکه به فکر زهره باشه رفت و تنهاش گذاشت. بابا رو دید و نگفته هاشو گفت و دستشو رها کرد و رفت.

گفت و گفت تا رسیدیم به سعید!

آدمیزاد موجود عحجبیه چه ها که در توانش نیست!

گفتم خیال کن اینجاست توی خونه ات، اگه می تونستی یه بلایی سرش بیاری چی کارش میکردی؟

تا می خورد می زدمش. اما نه زورم بهش نمیشه هر مشتی که می زنمش خیره تر نگام می کنه و میگه مگه بهت نگفته بودم هر 4 ساعت یه گزارش از خودت بهم میدی!

از این خیال جوری ترسید که مجبور شدم یه لیوان آب بدم دستش که پس نیوفته... گفتم بیا یه کار دیگه کنیم دستشو بگیر و ازش تعریف کن و بگو ای خورشید عالم سوز تو نبودی من نبودم! ای جذاب لعنتی بی تو هرگز! وقتی اینا رو می گی چه حالیه؟

خندید و گفت نشسته روی صندلی و داره کیف می کنه...

حالا بیا بریم براش چای بیاریم. گفتم خیال کن توی این چای زهرمار کشنده ای ریختی، همش بزن و یه تیکه نبات هم بنداز توش بده دستش و مثل خودش بالای سرش باش تا تهشو بخوره، تو هم قربون صدقه اش برو بزار از داشتنت کیف کنه. اگر خواستی یه تیکه کیک سمی هم بزار شاید گرسنه باشه...

گفت چای رو خورد رنگش پریده، میگه توی این چی ریخته بودی لامصب؟

چیزی نیست بابا یکم زهره میگن برای تقویت قوای جنسی عالیه عشقم گفتم بخوری امشب بترکونیم. طاقت بیار که اثر کنه ، اصلا بزار دست و پاتو ببندم که کم نیاری جونم!

گفتم خوب دیگه چه کاری لازمه کنی تا حسابی جبران کرده باشی؟

می تونم آمپول هوا یا اسید بزنم توی آلتش فکر کنم اینم برای برنامه امشب مون خوب باشه.

خنده موزیانه....

خلاصه که هر بلایی که در وصف نمیگنجد سر این خیال آورد، حقش هم بود آره!

زهره به چشماش نگاه کن، چی می بینی؟

بی هوا زد زیر گریه و چنان با هق هق گریه کرد که جیگر نسوز من سوخت برای اشک هاش.

چی شد؟ چی دیدی توی اون چشما؟

مامانم مامانم بود!

من چی کار کردم باهاش! نابودش کردم داره میمیره...

مامان تو رو خدا منو ببخش نمی خواستم اذیتت کنم نمیخواستم دختر بدی باشم.

نمیخواستم اینجوری کنم باهات...

مامان مامان تو خدا منو ببخش.

گفتم زهره به مامان نگاه کن، وقتی ازش عذرخواهی میکنی چی تو چشماشه؟ گفت منو بخشیده و با یه مهربونی میگه دخترکم تو هم منو ببخش که عمری دیدم بال بال می زنی از غم بابات اما به روم نیاوردم و ولت کردم به امون خدا... دخترکم منو ببخش کم گذاشتم برات نبودم برات تنهات گذاشتم ...

زهره قصه ما، یه جایی وسط احساس غم و گناه و عشق مادر شو بخشید و ازش گذشت.

چند روز بعد از این مکالمه، سعید تو راه رفتن به خونه زهره عینکشو گم کرد و دیگه زهره شو ندید. زهره ای که هیچ جای زندگی اون نبود.

رابطه عاطفیمنو ببخشرواندرمانیقصه زندگی
تا حالا فکر کردی کی هستی؟ منم همونم که تویی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید