برایتان، از تجربه ی اولین روز دَرد سوگم مینویسم:
شاید خواندن تجربه ای دردناک در جهان امروز کاری دور از ذهن بنظر میرسد ولی من برایتان از تپش شکسته ی قلبم می نویسم.
انگار زمان کند شده، بی رمق تر از همیشه نشسته ام و به ساعت نگاه می کنم، تمام وجودم را درد سیاه خشم و ترس فراگرفته
در جای جای بدنم، صدای شکستگی ترک های دلتنگی را می شنوم، درد خودش را تا مغز استخوانم رسانده.
میترسم، از دَرد، من خوب با رنج زیسته ام ولی این درد مانند شیشه های شکسته ای گلویم را بیش از همه ی رنج های دیگر میبُرد و پایین می برد
کاش میتونستم بخیه ای عمیق به قلبم بزنم تا کمی درد را سهل تر بگیرد.
آتنا کریم زاده