آتنا علی‌پوران
آتنا علی‌پوران
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

"همه‌ی ما دیوانه‌ایم:)"

در آن هنگام که آسمان به تاریکی رنگ می‌باخت، ماشین‌ها همچنان در ترافیکِ سنگینِ خیابان باریک و قدیمیِ شهر میخکوب شده‌ بودند. از آنجایی که از فرط خستگیِ ساعت‌ها در ماشین نشستن و دیدن چراغ‌های قرمزِ تنفربار ماشین‌ها هنوز هم هیچکس حوصله‌ی صحبت نداشت، به خواندن کتابم ادامه دادم. هرچند در تاریکی سخت بود؛ اما آنقدری قشنگ بود که نمی‌توانستم به قیمت اذیت نشدن چشمانم خواندن را قطع و به کار دیگری مشغول شوم.

خواندم و خواندم. آنقدر که به این صفحه رسیدم. با اینکه خیلی خاص نبود، با آن در افکارم غرق شدم.

از کتابّ ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد
از کتابّ ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد

اولین فکری که در میان افکارم رژه می‌رفت، یک سوال بود. اینکه شاید اگر شخصی چندسال پیش از من می‌پرسید:

-بنظرت دیوونه‌ای؟

با لحن تعجبی -شاید هم کمی عصبی- جواب می‌دادم:

+اینه چه سوال احمقانیه که می‌پرسی! البته که عاقلم. بیشتر از تو:)))(حالا شاید هم انقدر حاضرجوابی نمی‌کردم.)

لیک حال که روزها از آن سال‌ گذشته است، در نگاهم دیوانه بودن آنقدرها هم بد نیست. حتی فکر می‌کنم اگر از ابتدا جور دیگری دیوانگی برایمان تعریف می‌شد، دیگر این چنین بد به نظر نمی‌رسید.(البته اگر فکر می‌کنید بد است.)

بگذارید من حداقل یک بار هم که شده، برایتان جور دیگری تعریف کنم. شاید بهترین چیزی که برای تعریف در ابتدا بتوانم بگویم، مثالِ کراوات چند صفحه‌ی پیش همین کتاب است. دکتری به بیمارش گفته بود: « همین کراواتی که در دیدِ یک انسان عاقل یک پارچه‌ی زینتی برای مردان شیک‌پوش است، شاید در نظرِ یک دیوانه پارچه‌ای به نظر برسد که تنفس را سخت می‌کند و به فرد القای بردگی می‌دهد. و تنها حس خوبش احساسِ آزادیِ پس از باز کردنش است.»(با کمی تغییر و تلخیص)

حال اگر بیاید کمی عمیق‌تر به نقل قول بالا فکر کنیم؛ در یک نتیجه‌ی تقریبا مشترک می‌توانیم بگوییم:« فرد دیوانه دنیا را با دیدگاه خاص خودش می‌بیند. گویی در دنیایی که او ساخته‌است دیوارهایش حتما صاف و سفید نیستند یا همیشه در زمستان لباس گرم نمی‌پوشد.»

وقتی اینجوری فکر کنیم، یاد خاطرات گوناگونی میفتیم. برای مثال، من در صبح آن روز درحالیکه شن‌های ساحل با آسفالت یخ‌زده‌ی زمستان فرقی نداشتند و آدم‌های "عاقلِ عادی" با کفش‌های راحتیشان پیاده روی می‌کردند، صندل‌هایم را در آوردم و ساعت‌ها پابرهنه راه رفتم. راستش را بخواهید، هرکس از کنارم می‌گذشت چند ثانیه‌ای با تعجب به من می‌نگریست. البته شاید این تنها یک مورد بوده و احتمالا، من متوجه خیلی از دیگر واکنش‌های آنها نشده‌ام. چراکه غرق در دنیای موسیقی‌هایم و زیبایی بی‌نظیر انعکاس پرتوهای نور در آبیِ دریا بودم. حتی چنان احساس خوشایندی داشتم که خود را یکی از خوشبخت‌ترین انسان‌ها می‌شمریدم. خب در چنین وضعیتی، حتی با وجود آن حسِ خوشایند، تقریبا تردیدی ندارم که کاملا طبیعی است که انسانی با فکر به اینکه در سفر است و خوب نیست از صبح‌گاه پادرد را تحمل کند، پابرهنه راه نرود.

اما می‌دانید؟ با این وجود من هم در برابر تصمیم عاقلانه‌ی آنها، جوابِ خیلی خوبی دارم: به راستی گمان می‌کنید تا کِی زنده هستید که اینگونه بافکرید و نمی‌گذارید طعمِ دیوانگی روزمرگیِ همیشگی‌تان را هیجان ببخشد؟

حتی اگر بخواهم برایشان ریزتر شوم و بیشتر توضیح دهم، می‌توانم بگویم بستنی خوردن‌هایمان در زمستان، تاب‌سواری در بزرگسالی، تا صبح کتاب‌خواندن و حتی خیلی از کارهای عادیمان می‌تواند دیوانگی باشد! مثلا پوشیدن کفش‌های پاشنه بلند در حالیکه می‌دانیم قرار است بعد تا ساعت‌ها پادرد بگیریم یا نگاه کردن به شستن دست‌هایمان وقتی که نگاه کردن هیچ تاثیری در شستنِ دست‌ها دارند. یا حتی همان لبخند یا اخم به تصویر خود در آینه در حالیکه تنها وجودِ مجازی دارد.

پس با همه‌ی این‌ها، می‌شود گفت "همه‌ی ما به نوبه‌ی‌ خودمان دیوانه‌ی واقعیت‌های ساختگیِ ذهن‌های خویش هستیم و به راستی کمی دیوانه بودن، اشکالی ندارد."

بنابراین بار دیگر که به عاقل بودن خود مفتخرید، در وسط غرورتان به خاطر نچشیدنِ طعم هیجانِ دیوانگی در زندگی روزمره‌تان افسوس بخورید و البته بدانید چندان هم عاقل نیستید:).

:)
:)


دیوانهدیوانگیعاقلهمه به نوعی دیوانه‌ایمکتابِ ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد
نویسنده‌ی خیالپرداز:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید