_Monster _
_Monster _
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

شب های تابستان

ماه از پنجره ی اتاقم مشخص نبود ولی به همان آسمان تاریک و چند تکه ابرکوچک درونش هم راضی بودم.

نسیم نه چندان خنکی برگ های درختان را به ارامی تکان میداد . موهایم در میان همان نسیم به رقص در امده بودند . اهنگ (سنگ قبر ارزو)در گوش هایم میپیچید و لبخند بر لبم می اورد.

شب های تابستان:)
شب های تابستان:)

انگار از زمین و زمان فارغ بودم. حالا که دقت میکردم میتوانستم ستاره ها را ببینم.

اهنگ را روی دور تکرار گذاشته بودم و دوباره و دوباره پلی میشد(آسمان چشم او ...) تابستان تنها زمانی بود که میتوانستم بعد از نیمه شب را به چشم ببینم و به معنای واقعی تبدیل به بتمن میشدم. با دوستانم چت میکردم،داستان مینوشتم، فیلم میدیدم و اهنگ گوش میکردم.

ارامش درون این شب ها را دوست داشتم. بی خیال از فردا و تمام کارهایت از وقتت استفاده میکنی. انگار که تنها وقتی است که از زندگی ات باقی مانده و می توانی کارهایی که دوست داری را انجام بدهی. کارهایی که ان را در روز(تلف کردن وقت) میدانند.

چه قدر این زمان ها را دوست داشتم . هی من واقعا عاشق تابستونم. نفس عمیقی میکشم: زندگی انقدر هم که فکر میکنیم پیچیده نیست‌...


آسمان تاریکتابستاننیمه شبروزمره نویسیbatman
✨little witch
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید