_Monster _
_Monster _
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

هیولا

خیره به لب های سیاهش که به ارامی تکان میخوردند و دندان های زردی که گاهی به نمایش میگذاشت نگاه میکردم . چرا صدایش را نمی شنیدم؟ مگر با من حرف نمی زد؟ تنها چیزی که میفهمیدم این بود که چقدر دوست داشتم چاقوی دسته چوبی روی میز را در گلویش فرو کنم تا دیگر صدای نکره اش را نشنوم. ان موقع شاید برای یک شب هم که شده با ارامش بخوابم!

هی دختر اروم باش ما قاتل نیستیم. ما قاتل نبودیم؟ پس چه کسی تمام رویاهایمان را کشت؟ غیر از این بود که خودم قاتل روزهای خوب خودم بودم؟ صدای خنده ی گوش خراشش فکرهایم را از سرم پراند. دود غلیظ سیگارش چشمانم را می سوزاند .


چه میشد اگر برای یک بار هم که شده فکر های هیولای ذهن مریضم را عملی میکردم؟ هیولایی که از درون کم کم نابودم میکند و انگار به زودی درسته قورتم میدهد تا کاملا به تسلط او دربیایم.

روز ها سپری میشدند و من روی هیچ چیز کنترل نداشتم . تنها کاری که انجام میدادم نوشتن احساساتم درون ان دفترچه ی لعنتی بود. احساساتی که به داستان تبدیل می شدند. داستان های که هیچوقت پایانشان را نمی نوشتم...

نوشته کوتاهدفترچههیولاذهن مریضنشخوار فکری
✨little witch
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید