اغراق نباشد لبم خندان
دلم سر مست
خانه ام آباد،
نگاهم شاد.
دستخوش، گلچین روزگار
چیدی گل سرسبد باغ دلم را،
و سپردی به راه.
گاه و گاه
من می مانم و بار آه
مصداق ماهی دور افتاده از دریا
سرباز دور افتاده از وطن
و جوانه ی روییده در کویر.
واهمه ای نخواهد بود
ز این مهلکه ی آشوبگر
ولیک سوگند به عظمت واژه ها،
دگر پاهایم برای ماندن یاری نخواهند کرد.
بگویید پاییز بساطِ خاک و خاشاکش را جمع کند ببرد؛
ما دلتنگ نخواهیم شد!
بگویید قاصدک ها درِ خانه ام را نزنند؛
ما همانیم که جیبمان تهی ز آرزوست!
بگویید تا بدانند مدتی است
سخت میگذرد.
دیده ام چرخِ فلک را
غمی نیست، لاجرم می گذرد!
عطیه اسکندری
23 آبان
"1400"