باد می وزد و شکوفه های درخت سیب روی زمین می رقصند. آسمان تیره و مه آلود است.شاخه های درخت که تا آسمان قد کشیده اند با شیروانی فلزی برخورد می کنند و صدای عجیبی را به وجود می آورند. بوی رنگ صورتی می آید. تیک تیک ساعت و جیرجیرک درون آجر های حیاط باهم ریتم گرفته اند و می خوانند، صدایشان هم خوب است گرچه به پای آواز گنجشک ها آن هم هنگام پگاه نمی رسد. احساس روییدن و جوانه زدن را لمس می کنم. خاطرات بهار گذشته در ذهنم تداعی می شود. در کوچه های شهر قدم می زدیم، بلند می خندیدیم، تو آن شب خیلی زیبا بودی. تصویر لبخند آن شبت را در ذهنم قاب کردم.
تو رفتی! حقیقتی تلخ تر از قهوه ای که در اولین دیدار برایم تدارک دیدی.
از رفتنت یک سال می گذرد! یک سال است که فقط آن قاب عکس را که از لبخندت غنیمت گرفتم پاک می کنم. اجازه ندادم باد های بهار و باران های پاییز غبار آلود و نم دارش کنند. حتی نگذاشتم گذر عمر هم آن را به یغما ببرد. لبخندت را گذاشتم برای روز مبادا، روزی که بتوانم با آن جان دوباره ای بگیرم.
خاطراتت مرا به دور دست ها برد، به سمت زمین خم شدی و شکوفه ای را در دستانت گرفتی، ایستادی و شانه های مردانه ات را به رخم کشیدی و زیر گوشم پچ پچ کنان قول ماندن دادی. شکوفه را روی موهایم گذاشتی و خندیدی و آن لبخند ماند، زیرش هم مهر و امضای ابد و یک روز زدم.
غم پاییزی بهانه است، تو که نباشی بهار و تابستان یا حتی وقتی که شکوفه ها سیب می شوند و با سیب ها مربا درست میکنم هم دلگیر است. مربای سیب دوست داشتی، من هم برای طعم شیرینش دوستش داشتم اما خیلی وقت است طعم ها زیر زبانم مزه ای نمی دهند، حتی تلخ هم نیستند!
یک شب برایت عکسی از تاریکی حیاط فرستادم تا تو را هم در ترسم شریک کنم. تو به من گفتی این تاریکی را میبینی،دنیای من بدون تو همین گونه است. ای کاش دروغ گفته باشی، یک سالی است نگرانت هستم نکند در تاریکی پایت به ریسمانی بپیچد و زمین بخوری. داستان این تاریکی و ریسمان هم دقیقا شبیه ماجرایی بود که تو قلب مرا شکستی و من نگران دستانت بودم!
این بهار هم می گذرد و چشم به راه می نشینم بلکه تابستان بیایی.
چشمانم را باز می کنم،درون آینه را می نگرم. موهایم همرنگ برف ها شده اند!
من به امید تابستان بودم اما ده ها زمستان گذشت. اینبار به امید بهار می نشینم و در آخر خودم را در میان برگ های زرد و نارنجی می یابم.
اما مطمئن هستم که تو در پنجمین فصل، سی و دوم ماه سیزدهم دقیقا در ساعت 25 می آیی. پس بروم کتری را بگذارم و چای تازه دمی آماده کنم و دوباره به انتظار بنشینم.
عطیه اسکندری
7 فروردین
"1400"