سلام
من فکر می کنم قایقم. قایق کوچک صید. بوشهری ها بهش می گویند تشاله. ولی بعضی وقتها چیزهای دیگری هم هستم. کافئین بیش از حد من را مستعد اضطراب می کند. دیشب همینطور شد.
ابتدای نامه ات حس کردم که کاغذی پیچیده شده در یک بطری را در ساحلی دیده ام، بازش کرده ام و حالا یک آدمی که نمی دانم کیست و نمی دانم کجاست، از من چیزی می خواهد که نمی دانم چیست. كلمات وطنمان هستند. وطن کلمه است. کلمه، ترجمه ای است از حقیقتی که مصلوب شده. مخلوقات غریبی هستند کلمات.
«او» کلمه است. ولی همین تویی که او را روایت کردی، تویی که او را دیدی که شال آبی بلندش را دور گردنش پیچید، تویی که او را می بینی کلمه ای؟ کلمه که نمی بیند. کلمه بعد از مواجهه جوانه می زند. جای کلمه بعد از دیدن است. در آغاز کلمه نبود. سر آغاز کتابت، کلمه است. آغاز ترجمه و پایان مشاهده. صُلب حقیقت. تو کلمه نیستی. او کلمه است.
کلمه جای خالی فعل است. جایی که کسی نمی بوسد و کسی بوسیده نمی شود، دقیقا آنجا کلمه ی «بوسه» تولید می شود. من هم مثل بسیاری دیگر از دنیای بدون کلمه می ترسم. و از این که می ترسم شرمگینم. ولی همیشه کسی در سرم می گوید : کلمه فرزند اختگی است. کلمه دخلی به کلام ندارد. کلام جاری است در انگشتان و چشمها و نفسها. کلمه اما یک نقطه است. یک نقطه ی عیان و پدر مادر دار. خب حالا من در کلمه چگونه از کلمه بگویم؟ کدام کلمه را مقابلم بگذارم. شامه ات قوی است؟ دعوتت می کنم که به جای خواندن این یادداشت، بو بکشی. هرچه به مشامت رسید همان است. و هرچه که نوشتم و خواندی، دقیقا همینها که میخوانی، دقیقا همه ی اینها مقصود من نیست همه را خط بزن هرچه ماند همان است. من هم احتمالا همانم.
نامه به نگریتا اثر #محمد_سیاح_زاده