#دنده عقب با اتو ابزار
نویسنده:
Ayhan_mihrad
تابستون ۱۳۸۶، بندرعباس. هوا شرجی، خیابونها داغ، و ماشینها خستهتر از آدمها.
ما تازه اسبابکشی کرده بودیم. یه خانوادهی پنجنفره، با یه وانت پیکان سبز که بیشتر خاطره بود تا وسیلهی حملونقل.
اون روز، بابا گفت باید بریم بیمارستان. خاله نرگس، خواهر کوچیک مامان، داشت زایمان میکرد.
مامان گفت: «تو این گرما؟ با اون ماشین؟»
بابا گفت: «اون ماشین، ما رو از تهران تا بندر آورد. یه بیمارستان دیگه هم میتونه بره.»
همه سوار شدیم. من، مامان، بابا، و یه کولر آبی که فقط صدا داشت.
ماشین راه افتاد. صدای موتورش مثل نفسکشیدن پیرمردی بود که خاطرهی دریا رو یادش میاومد.
وسط راه، مامان گفت: «نرگس همیشه میگفت بچهش باید کنار دریا به دنیا بیاد.»
بابا خندید: «اگه تا بیمارستان نرسیم، همین وانت میشه کنار دریا.»
وقتی رسیدیم، نرگس رو دیدیم. رنگپریده، ولی مصمم. گفت: «اسمشو میذارم دریا. چون وقتی درد شروع شد، صدای موج توی گوشم پیچید.»
زایمان سخت بود. برق رفت. کولرها خاموش شدن.
بابا گفت: «من یه فکر دارم.»
رفت بیرون، برگشت با وانت. چراغ جلو رو سمت پنجرهی اتاق زایمان گرفت.
پرستار گفت: «این چیه؟»
بابا گفت: «نورِ امید.»
دختر نرگس به دنیا اومد. کوچیک، آروم، با چشمهایی که انگار آبیتر از آسمون بودن.
نرگس گفت: «اسمش دریاست. چون توی نور ماشین شما به دنیا اومد.»
اون شب، همه دور وانت جمع شدیم. نرگس با بچه تو بغل، مامان با اشک تو چشم، و بابا با لبخند.
من گفتم: «این ماشین فقط آهن نیست. این یه خاطرهست.»
سالها گذشت. دریا بزرگ شد. هر وقت از کنار وانت رد میشد، دست میکشید روی بدنهی زنگزده، و میگفت:
«من اینجا به دنیا اومدم. این ماشین، اولین خونهی من بود.»
بابا پیر شد. وانت دیگه راه نمیرفت. ولی هیچکس دلش نمیاومد بفروشه.
یه روز، دریا گفت: «میخوام رانندگی یاد بگیرم. با همین ماشین.»
مامان گفت: «این دیگه نمیره.»
دریا گفت: «ولی هنوز میتونه یاد بده.»
اون روز، دریا پشت فرمان نشست. ماشین روشن نشد. ولی همه لبخند زدیم.
چون اون وانت، هنوز زنده بود. هنوز نفس میکشید.
نه با بنزین، بلکه با خاطره.