ویرگول
ورودثبت نام
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihradhttps://whatsapp.com/channel/0029VbBdV1E5EjxuJ7YRZg18/110 .. .
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad
خواندن ۱۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

رز های سفید، سایه های سیاه

نویسنده: "Ayhan_mihrad"

_در صورت هرگونه کپی: گزارش.

بــــــه نـــام خـــــالق قلــــم.


دریچههایی رو به آینده، به دست نوجوانان ساخته میشود.
گاهی وقتها سرنوشت، راههایی سر راه نوجوانان قرار میدهد. راههای سخت و پر پیچ و خم کهدر انتهای این راههای سخت، آیندهای روشن قابل دستیابی است.
بعضیها بر این باور اند که هرچه راه سختتر باشد، آینده درخشانتر است و میتوانیم از آن لذت ببریم. آن زمان که کوههای قدرتمند و باشکوه، دستدر دست هم دادهاند و حاشیه آنها محل زندگی روستاییان و یا ایلهای عشایرِ کوچ نشین است. کوههای سرسبز و پر فراز. زمین و آسمان در تلاشاند، دست هایشانرا بههم برسانند. حتی شده براییک لمس ساده، نادر، غیرقابل باور و شگفتانگیز.
زیبا و در عین حال نابود کننده. انسان عاشق زیبایی ماه است.اما ماه عاشق خورشید تابان و خیره کننده است. خورشید عاشق انسانهای پر تلاش است.
انسانهای کوچکی که از آن بالا مانند موریانههای کوچک در حال تلاشاند.
جهان هستی، ملیتهای مختلف. انسانهای غیر متشابه.
_دفترشرا بست و قلمرا روی آن گذاشت. بدنش درد داشت، اشکهایش بند نمیآمدند. قلب کوچکش درد داشت..تحمل این همه سختیرا نداشت.صورت و چشم هایش سرخ شده بودند،
قلنج گردنشرا شکست، موهای بلندشرا کمی مرتب کرد و به صندلی تکه داد. نفس حبس شدهاش را بیرون داد و با چشم های نقرهای رنگش که حالا، لایهای از اشک محاصرهشان کرده بودند، به پنجرهرو به رویش چشم دوخت.منظره زیبایی جلویش بود، ترکیب رنگها در آسمان، کوهها به رنگ تیره درآمده بود. آسمان نارنجی و زرد رنگ بود. انگار در آتش وجود یک انسان غمگین، درحال سوختن بود. بعد گذشتن چند دقیقه
به سختی نگاهشرا از منظرهرو به رویش گرفت و با آستینش اشکهای مزاحم را کنار زد.از روی صندلی برخواست و روی تختش به آرامی دراز کشید. وقتی پلک هایشرا به آرامی بست، در اعماق وجودش غرق شد. سعی کرد بخوابد.
بعد از اشک های فراوان که همهشان را بالشش خشک کرده بود، صبح شد.. و این به معنای آغاز یک روز تکراری بود.. هروز همان اتفاقات، همان صحنه ها.
نور خورشید به داخل فضای اتاق نفوز کرده بود و همین باعث شد پلک هایش را از هم فاصله دهد.
آرام بر روی تخت نشست، سر درد شدیدی داشت. دیدش تار بود. با به یاد آوردن کاری که انجام دادنش اجباری بود، بلند شد و لباس هایش را عوض کرد، موهایش را شانه زد و بعد از شستن صورتش، درحالی که داخل خانه را به امید دیدن مادرش نگاه می انداخت، حوله اش را برداشت. خبری از مادرش نبود.چه اهمیتی دارد؟..مگر مادر مریضش میتوانست برایش چه کاری انجام دهد؟.دوباره توده ای از بغض گلویش را گرفت. بعد از برداشتن دوربین عکاسی اش از خانه خارج شد،
شروع به قدم برداشتن در سطح شهر کرد. هوای خوبی بود، تقریبا سرد بود و مردم شهر درحال خرید و فروش بودند.
قدم هایش را بلند تر برداشت؛ تقریبا در حال دویدن بود. بعد از دقایقی طاقت فرستا به مکان مورد نظرش رسید.
کلبه کوچک چوبی در وسط یک تبه سرسبز.چمن های خوش رنگ و آبیاری شده با چاشنی گل های کوچک سفید رنگ که مانند ستارگان آسمان، درحال درخشیدن بودند. و وزش نسیم آنها را به رقص درآورده بود. نفس عمیقی کشید و با لبخندی کاملا ساختگی، وارد کلبه شد، اما با دیدن کلبه خالی، لب بالایش صاف شد و حالا لب هایش مانند یک خاط صاف بود. نفس حبس شده اش را بیرون داد و دوربین را بر روی سطح چوبی میز گذاشت.. روی مبل دو نفره رو به روی میز نشست، آرنجش هایش را بر روی زانو هایش گذاشت و انگشتانش را در هم قفل کرد و زیر چانه اش گذاشت.
سردرد داشت. به دلیل بحثی که با پدرش داشت..
پدرش اعتیاد داشت و شب ها در خانه شان بساط قمار پهن میشد.. دیشب دیگر رفیق های پدرش از حد خود گذشتند و قصد اذیت کردن اورا داشتند، پس به طور کاملا طبیعی از خود دفاع کرد و با تکه چوبی که از سطح زمین جدا شده بود، بر سر یکی از مرد ها ضربه محکمی وارد کرد، که سرخی خون آن مرد، کف زمین پاشیده شد.. مرد ها با دیدن این صحنه، سریع پول های خود را از دست پدرش گرفتند و از خانه خارج شدند.. پدرش شروع به کتک زدنش کرد.. آنقدر کتکش زد که هنوز بدن درد داشت.. در واقع پدرش قصد کشتن اورا داشت. که همسایه از موضوع با خبر شده بود و با پلیس تماس گرفته بود. پلیس از راه رسید و پدرش و رفیق های پدرش را دستگیر کردند.. این را میدانست که به دلیل کم سن بودنش، پلیس ها قتل را از چشم پدرش میبینند و حاکم اعدام به او میدهندـ. جریان خون به چشم هایش را حس کرد.. سوزش چشمش بیشتر شد و قطره اشکی از گوشه چشمش غلتید و به زمین افتاد. این دیگر چه زندگی نحسی برای یک دختر چهارده ساله بود؟. دیگر پدری نداشت. مادر مریضش هم قدرت کار کردن و پول درآوردن نداشت و احتمالش هست که امروز و یا فردا در کوچه خیابان ها جان میدهد. هم سن و سال هایش در مدرسه به سر میبردند، درحالی که پدر و مادر او اصلا او را انسان حساب نمیکردند، چه برسد به مدرسه فرستادنش.. میدانست بچه ناخواسته بودن به چه معناست.پدر و مادرش در قمار با هم آشنا شدند.و یک اشتباه باعث متولد شدن او بود.. از کودکی طعم تلخ کتک خورن و افسردگی را چشیده بود. تنها داراییاش دوربین عکاسی اش بود که تنها دوستش، یعنی دختر پولداری که صاحب این کلبه بود، به او داده بود. منتظر او بود. مانند دختران پولدار دیگر نبود. پدر و مادرش صبح و شب درحال کار کردن بودند و او مورد بی توجهی قرار میگرفت.. موهایش را کوتاه کرده بود و همیشه لباس های پسرانه به تن میکرد و داستان مینوشت.. هم سن و سال هم بودند.. عادت داشت که همیشه چند کتاب زیر بغلش بگزارد و هرجایی که میتوانست، می ایستاد و شروع به خواندن میکرد. دختر بی آزاری بود.. در با صدای گوش خراشی باز شد و دختر با کتاب های زیر بغلش، با قهقه بلندی وارد اتاق شد..
با دیدن لِریس ذوق کرد و کنارش نشست. با دیدن کبودی های بدن و صورتش، لبخندش رنگ غم به خود گرفت. از اوضاع لریس خبر داشت.. میدانست که چه خانواده بی در و پیکری دارد و از پدرش کتک میخورد.. تقریبا همه چیزش را میدانست.
پس دستش را روی موهای لریس کشید و به صدای آرامی زمزمه کرد..:
«هیش، آروم باش.میدونم الان چه حسی داری،ولی تو لریس هستی!..تو مقاومی!»
لریس به سختی سرش را بالا برد. با نگاه کردن به چشم های عسلی رنگ و براق کاتیا، دوباره اشک از چشم هایش سرازیر شد.. سریع بلند شد و سمت در حرکت کرد و با صدای لرزانش گفت..:
«ببخشید کاتیا.حال خوبتو خراب کردم..میدونم خیلی اوضاع چندش آوری دارم.ببخشید.»
کاتیا واقعا نگران و ناراحت بود.. دردناک ترین چیزی بود که در آن روز دیده بود.. پس کتاب هایش را روی میز قرار داد و سمت در رفت..
لریس روی نیمکت کنار کلبه نشسته بود و گریه میکرد..
ترجیح داد مزاحمش نشه تا بتونه یکم آرامش بگیره.پس برگشت و کاغذ و قلمش را برداشت و در حالی که از دور به لریس نگاه میکرد، شروع به توصیفش کرد:
«درحالی که روی نیمک چوبی نشسته بود، به منظره روبه رویش چشم دوخته بود. نسم آرامی که درحال وزیدن بود، موهای مشکی و بلندش را به رقص گرفته بود. خورشید با مهربانی دست بر روی صورت خیس از اشکش میکشد، تا شاید بتواند اشک هارا خشک کند. چشمان نقره ای رنگش، حالا که در دریای پر تلاطم اشک، غرق شده است همانند آسمان زیبای شب، درحالی که در سیاهی محس فرو رفته است، ستارگانش آن را درخشنده و دیدنی میسازند. آنقدر دیدنی که اگر نیم نگاه به آن بیاندازی، تا مدت ها نمیتوانی پلک بزنی. زیبایی محض در صورت بی گناه آن دختر قابل مشاهده است، اما حیف که رنگ غم دارد و از درد قلبش میگرید.»

_کاغذ و قلم را کنار گذاشت و به لریس نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.. لریس اسم خاصی بود، اما معنی آن را نمیدانست. پس این موضوع را بهانه ای برای عوض کردن حال و هوایش قرار داد.
سریع بلند شد و بر روی نیمکت، کنار لریس نشست و با صدای ملایمی پرسید:
«میدونی؟، یک سوال برام پیش اومده.. معنی اسمت چیه؟»
، لریس لبخند بی روحی زد و بدون نگاه کردن به چهره کاتیا، پاسخ سوال او را داد:
«لریس.مادربزرگم این اسمو انتخاب کرد، تنها کسی که واقعا دوستم داشت و دوستش داشتم.. اما وقتی پنچ سالم بود فوت شد.»
کمی صبر کرد. نفس عمیقی کشید.. و ادامه داد:
«لریس مخفف اسم یک گل هست. یک گل سمی، لیکوریس رادیاتا. نمیدونم چرا این اسمو انتخاب کرد.. ولی مطمئنم میدونسته که آخر عاقبت بچه ناخواسته بودن چیه. میدونست که مادر و پدرم بخاطر من مجبورن همدیگه رو تحمل کنن.»
بعد اتمام حرف لریس، سکوت عظیمی بینشون حکم فرما شد. تنها چیزی که شنیده میشد، صدای هقهق لریس بود.
پس کاتیا سکوت را شکست و سعی کرد، این بار بتواند بحث را عوض کند. پس کمی فکر کرد، یادش به داستانی افتاد.. و لبخند دندان نمایی بر چره اش نقش بست نمیدانست چگونه حرفش را بیان کند که جمله بندی اش صحیح باشد، پس نفس عمیقی کشید و شروع کرد:
«لریس؟. یک چیزی بهت میگم،قول میدی که ازم نخندی؟»
لریس این بار ناخداگاه سرش را سمت کاتیا چرخاند.
کاتیا سرش را پایین انداخت و گفت:
«فکر کن که از یک نفر خوشت بیاد، بعد یک نفر دیگه هم از تو خوشش بیاد.. اون موقع چی میشه؟»
لریس که نمیفهمید کاتیا چه میگوید، با چره متعجبش به او خیره ماند..
کاتیا که از حرفی که پرانده بود خجالت کشیده بود، لکنت گرفت.
همین باعث شد که گوشه لب های لریس رو به بالا سوق پیدا کند و دندان هایش نمایان شود.
چشمانش را بر هم گذاشت و از ته قلب آرزو کرد.. آرزو کرد که زندگی بهتری داشته باشه، پدر و مادرش مثل پدر و مادران دیگران باشند، درس است که هیچ یک از افراد کره زمین تشابهی با یکدیگر ندارند، اما ای کاش بهتر شوند. فقط کمی به او محبت کنند، فقط همین، نه چیز بیشتری. روز بعد از راه رسید. لریس با کمک کاتیا دو شاخه گل زیبا خرید و به خانه بازگشت و کمی صبر کرد تا پدرش هم از راه برسد.. تقریبا شب شده بود، مادر مریضش گوشه ای از اتاق نشسته بود و سرفه میکرد. پدرش هم پول های بی ارزشش را میشمرد، لریس با ترس شاخه گل ها را پشت سرش مخفی کرد و سمت آنها حرکت کرد. آنقدر میترسید که خار گل ها، دستش را زخمی کرده بودند، نفس عمیقی کشید و لب هایش را از هم فاصله داد و درحالی که لکنت گرفته بود، شروع به صحبت کرد:
«ب.. بابا، مامان.. میخواستم.. یک چیزیو بهتون بگم»
مادرش از گوشه چشم نگاهی به او انداخت، پدرش هم چیزی نگفت. پس کمی جلو تر رفت و گل هایش را روبه آنها گرفت.قلبش هر ثانیه تند تر به قفسه سینه اش کوبیده میشد.
درحالی که سعی میکرد آرامشش را حفظ کند،حرفش را ادامه داد:
«میخواستم، ایـ.. این گل هارو به شما بدم.. و معذرت خواهی کنمـ.... .»
کشیده ای که پدرش به او زد، باعث شد زمین بخورد و خون از بینی اش جاری شود، و شاخه گل ها زیر پای پدرش له شوند، چشمام هایش خیس از اشک شد..
پدرش موهای لریس را در مشت محکمش گرفت و خواست سرش را به دیوار بکوبد که با باز شدن با شتاب در، سر جایش میخکوب شد.. مامور های پلیس وارد خانه شدند و اسلحه هایشان را رو به پدر لریس نشانه گرفتند، پس سر لریس را آنچنان محکم به دیوار کوبید که خون سرش، سفیدی دیوار را پوشاند، و بی هوش شد.. مامور ها به پدر شلیک کردند.. درآن میان مادر لریس درحالی که شاهد صحنه روبه رویش بود، برای اولین بار قلبش برای دخترش به درد آمد.. ولی نمیتوانست حرکت کند. انگار خون به مغزش جریان نداشت.. گوش هایش سوت میکشیدند.. ـ
یک ماه گذشت.. "Ayhan_mihrad"

کاتیا لباس سیاه به تن داشت.. صورتش برخلاف همیشه، رنگ پریده و خیس از اشک بود.. حالا کنار سنگ قبری که نام دوستش بر روی آن حک شده بود ایستاده بود.. باور نمیکرد که این اتفاق برای بهترین دوستش افتاده است. گریه اش شدت گرفت و روی زانو هایش نشست..
پدر لریس به دلیل جرم هایش اعدام شد و مادرش در تیمارستان بستری شده است.
میسوزد.. از این میسوزد که نتوانست حتی یک بار حرف های دخترش را گوش کند، حتی یک بار به او بگوید«دوستت دارم»فقط یک بار او را بغل کند و ببوسد. یک بار دستش را بین موهای بلندش بکشد و در آغوش بگیردش.. یک بار از داشتن او احساس افتخار کند.
_با حس لمس شدن پیشانی اش، بالا پرید.. در اتاقش بود. مادر و پدرش بالای سرش ایستاده بودند. مادرش میگریست و دست لریس را گرفته بود. پدرش نیز چشمانش خیس شده بودند. باورش نمیشد تمام این اتفاقات خواب بوده باشند.. پرستاری بالای سرش ایستاد و لبخند زیبایی تحویلیش داد و گفت:
«خوش برگشتی لریس خانم.. یک سکته مغزی خفیف داشتی و الان سه ماهه که داخل کمایی، دکتر تقریبا ناامید شده بود اما پدرت امید داشت که برمیگردی.. واقعا خوش شانسی»
بعد از اتاق خارج شد.. لریس با شنیدن حرف های پرستار به پدرش نگاه کرد و زمزمه کرد:
«ب.. بابا..»
پدرش محکم اورا به آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید.. هردو میگریستند.. پدرش در طول این سه ماه عوض شده بود.خودش را تغییر داده بود.
با صدای لرزان و خش دارش کنار گوش لریس گفت:
«دخترم.. لریس من، بابا رو ببخش. شرم میکنم.. ببخشید که مثل باباهای بقیه هم سن و سالات نبودم.. ببخش که بهت اهمیت نمیدادم.. ببخش که برات پدری نکردم..»
بغض سر سختی که سال ها بود گلویش را آزار میداد، شکست.. بلاخره توانست خودش را خالی کند.. توانست در آغوش پدرش گریه کند..توانست درک کند که پدر داشتن چگونه است.. خوشحال بود.. خوشحال بود که همه آن اتفاقات خواب بوده اند و واقعیت نداشتند. خوشحال بود که زنده است.
شاید حالا آینده بهتری در انتظارش باشد..
"پایان"



"Ayhan_mihrad"

دوربین عکاسیبی توجهیخرید فروشپدر مادر
۶
۰
Ayhan_mihrad
Ayhan_mihrad
https://whatsapp.com/channel/0029VbBdV1E5EjxuJ7YRZg18/110 .. .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید