صدای آخرین استارت
*نویسنده: Ayhan_mihrad*
#دنده عقب با اتو ابزار
باران آرام میبارید. امیر پشت فرمان پژو ۴۰۵ خاکستری نشسته بود. ماشینی که پدرش با هزار زحمت خریده بود. حالا سه ماه از رفتن پدر گذشته بود، و مادر گفته بود: «بفروشش. فقط جا گرفته.»
اما امیر نمیتوانست. این ماشین فقط وسیله نبود. بوی صندلیها، خشخش ضبط صوت، و حتی خط افتاده روی داشبورد، همه خاطره بودند. او هر روز میآمد، مینشست، و فقط نگاه میکرد. گاهی نوار داریوش را پخش میکرد. همان آهنگ قدیمی: «به من نگو دوستت دارم، اگه هنوز میخوای بری...»
آن روز، برای اولین بار بعد از سه ماه، کلید را چرخاند. ماشین با نالهای روشن شد. صدای موتور، خسته و پیر بود. اما زنده بود. امیر گفت: «بریم بابا؟ یه دور آخر؟»
و رفتند. از خیابانهای قدیمی، از مدرسه، از پارک، از بیمارستان. تا رسیدند به دریاچهای که آخرین بار با هم رفته بودند. ماشین را خاموش کرد. سکوت. فقط صدای باران.
امیر سرش را روی فرمان گذاشت و گفت: «ببخش بابا... که دیر گفتم دوستت دارم.»
صبح که برگشت، مادر پرسید: «فروختیش؟»
امیر لبخند زد. کلید را گذاشت روی میز و گفت: «نه. ولی دیگه لازم نیست بفروشمش. چون دیگه ماشین نیست. حالا یه خاطرهست. و خاطرهها رو نمیفروشن.»
---
Ayhan_mihrad